آغاز یک پایان
شنبه, ۲۹ آبان ۱۳۹۵، ۰۲:۴۶ ق.ظ
حمید باکری در حال توجیه حرکت نیروها.......................................................همه وجودم نگاه شده بود. در آن قیامت کبری، صدایی نمی شنیدم؛ حتی وقتی خمپاره های 120 زمین را شخم می زدند. بیچاره نیزارهای جزیره در حصار انفجارها، قصه آتش را مرور میکردند. چلچراغی که کنار پل روشن شده بود، یکی یکی لامپهایش میسوخت. «آقا حمید» راست راست راه میرفت و باقیمانده نیروها را به هم چفت و بست میکرد. در آن هیاهو، آقا حمید همچون نخلی سرافراز به نظر میرسید؛ تنومند، اما زخمی! 4 گردان از لشکر نجف و 31 عاشورا حالا دیگر به گروهان تبدیل شده بودند و میرفت که از سازمان آن لشکرها خط خورده شوند! وقتی حمید قدم برمیداشت، کتاب قطور خاطراتش را ورق می زدم. همه وجودم نگاه شده بود. تا برگهای پایانی یک خاطره را به ذهنم بسپارم. پل دیگر جزایر را به هم متصل نمیکرد. سمت خود را به بالا چرخانده بود و گردانها را به آسمان میرساند. فرصت نمیشد انفجارها را بشمارم تا ببینم چند گلوله توپ و خمپاره در ثانیه به زمین میخورد. در یک لحظه آنچنان گرد و خاکی برپا شد که من از تاریخ جدا شدم. پایان «آقا حمید» برای همیشه پشت غبار زمان ماند. مثل همیشه که گرد و غبار زمینیها او را از دیده شدن باز میداشت .او تازه در پایان مبهم خود، آغاز شد.
۹۵/۰۸/۲۹