دل می رود ز دستم
بسمه تعالی
دل میرود ز دستم مهمان شود خدا را
زین رفتنش چه سرّی، خواهد شد آشکارا
طوفان کربلا را کشتی شکستگانیم
از دست ما گرفتند آن یار آشنا را
ده روز این محرم اندوه گشت و ماتم
یک لحظه دیدنت را از من مگیر یارا
در حلقه ی رفیقان گفت آن شه شهیدان
از خون ما چو دریا سازند کربلا را
ای صاحب کرامت جانم ز لب درآمد
زان نای سر بریده پر کن تو نینوا را
آسایشی مرا نیست چون می روم اسیری
با کودکان نکردند این دشمنان مدارا
در کوچه های کوفه ذکر لبم چنین بود
هرگونه می پسندی آن گونه کن قضا را
آن تلخی شهادت وین زجر بی نهایت
اشهی لنا و احلی از شربت گوارا
هرکس به کویت آید او را کنی شفاعت
«کاین کیمیای هستی قارون کند گدا را»
یارب چگونه کشتند این غیرت خدا را
در سینه ها چه دارند، دل یا که سنگ خارا
زیبایی جمالش آئینه دار هستی است
یک غمزه ی نگاهش افزون ز ملک دارا
رندان تشنه لب را بعد از تو ساقی آری
آبی نمی دهد کس طفلان بی نوا را
حسین غفاری