کشف خاطره
اعزام نیروی تبریز، سال 1362، شهید امیر پورعین الله، محمدعلی حبیب نژاد، حسین غفاری و ...
هور العظیم قبل از ادامه عملیات خیبر، ایستاده از راست: مهدی غفاری ، ؟، مهدی عیدی نژاد، حسین غفاری، قنبر غفاری
نشسته از راست به ترتیب ابراهیم علیزاده، مصدق، عربعلی قادری، میرقاسم قریشی، مرحوم حمید ابراهیمی، شهید مجید دیانت، مرحوم ذوالفقار حسنپور
در یک لحظه زمین لرزید! آسمان روشن شد! تیرها صفیر کشان، داغ و روشن، از کنار گوشمان رد میشدند. وِزوِز مگسی را میمانستند که به سرعت میآمدند و دور میشدند.
ایستادم تا در روشنای نور منورهایی که مانند خوشهی انگوری سپید، به آسمان جزایر مجنون آویزان شده بودند، تجمع دشمن بعثی در آنسوی میدان مین، که ما را به رگبار بسته بودند را پراکنده کنم.
ایستادم، اما گویی زمان هم ایستاد! گلولهای سرخ و آتشین، زوزه کشان به موازات سرم، در ایستگاه زمان، کنار گوشم ایستاد و چیزی زمزمه کرد. زبانش را نمیفهمیدم. قلبم به یاریام شتافت و بجای ترجمه، برایم تفسیر گفت. اینکه اگر این گلوله چند سانتیمتر اینطرفتر آمده بود، پیشانیات سوراخ شده بود.
از خاکریز خودی که به سمت خاکریزهای دشمن رهسپار شدیم، یکریز این آیه را میخواندم: «وَجَعَلْنَا مِنْ بَیْنِ أَیْدِیهِمْ سَدًّا وَمِنْ خَلْفِهِمْ سَدًّا فَأَغْشَیْنَاهُمْ فَهُمْ لَا یُبْصِرُونَ».
گویی چشمِ گلولهها هم کور شده بود و مرا نمیدیدند. گویی گرداننده هستی، چیز دیگری را رقم میزد. برخی را در همان میدان، از گلستان زمین چید مثل وحید نوری، جواد نوبخت، مجید دیانت، قربانعلی بنیآدم، محمدباقر ببردل، حسین علیزاده و ... و با آنها نقدی حساب کرد! برخی را مانند بختیار اسمعیلپور به خراش گلولهای رهسپار عقبه کرد تا در دیگرجای و چند سال بعد به مهمانیاش فرا خواند. برخی را رهسپار اسارت کرد مانند رحیم حسنپور تا چیزهای تازهای یاد بگیرند.
و قلبم همچنان از آن یک کلمهی گلوله که در گوشم خواند، تفسیرهای گوناگونی به روایتهای مختلف بیان کرد. و حالا که دقیقاً چهل سال از آن روز میگذرد، دوباره گوشزد میکند که یادت هست که تو چرا نرفتی و ماندی؟ گویی هنوز ایستادهام و انگشت روی ماشهی آرپیجی گذاشتهام و گلوله بیخ گوشم نجوا میکند...
زمان دوباره به جریان میافتد. گلوله رد میشود. ماشه را میچکانم. موشک شلیک میشود. با آیهی «وَمَا رَمَیْتَ إِذْ رَمَیْتَ وَلَکِنَّ اللَّهَ رَمَى» موشک را بدرقه میکنم. میخواهم چُپق آرپیجی را دوباره چاق کنم که میبینم از کمکم بختیار، خبری نیست و او در همین گیر و دار مجروح شده بود. از کمک دیگرم رحیم، که معلم است موشکی میگیرم.
شاید «طیالارض» را همانجا تجربه کردیم! چون هنوز هم نمیدانم کی از آن میدان مین گذشتیم و کی به خاکریز دشمن رسیدیم.
دوباره مینشینم و مروری دوباره میکنم. شاید خاطراتم را کشف کنم!
همهی خاطرات، آن چند ساعت میدان نبرد نبود. بودنمان در آن ساعت، بودنمان با آن آدمها، بودنمان در آن مکان، قطعاً پیامهایی داشت و دارد که تمام فرستندههای آنروز، آنها را مخابره کردند. باید گیرندههایم را تقویت کنم و به بازخوانی پیامها بنشینم. شاید فرجی حاصل شد...
بازخوانی خاطره 17 اسفند 1362، لشکر 31 عاشورا، گردان حمزه سیدالشهداء، جزایر مجنون
17 اسفند 1402، ارومیه، حسین غفاری