جنگ مداوم
وقتی که جنگ شروع شد من 14 ساله بودم.
در کوچه پس کوچه های نوجوانی پرسه می زدم و چقدر دلم می خواست که من هم به جنگ بروم.
و این آرزو دو سال بعد محقق شد و در 16 سالگی عازم جبهه شدم تا تفنگ در دستم بگیرم و بجنگم.
6 سال از عمرم را درگیر جنگ بودم و چون در سال 1363 روی مین رفتم، تا حالا هم با عوارض جنگ، در جنگ بودم اما...!
اما جنگ تنها این نبود.
پدر و مادرم 14 سال جنگیده بودند تا من 14 ساله شده بودم و برادرهایم 17 و 24 ساله و خواهرهایم...
زندگی جنگ است. گاه از درون می تازد. گاه از بیرون یورش می¬آورد.
گاه در کنار شقایقی می توان پناه گرفت. زیر سایه نارونی آسود. اما دوباره باید جنگید.
گاهی زخم های عمیقی برمی دارم.
حالا تنها امدادگری که در کنارم دارم، همسرم هست که مداوایم می کند. امیدم می دهد. تیمارم می کند و دوباره مرا به جبهه می فرستد. همرزم خوب یعنی همین.
حالا پسرم آنقدر بزرگ شده است که بتوانم گاهی به او تکیه دهم.
جنگی بود. جنگی هست و جنگ ها خواهند بود.