سفر بودن
پنجشنبه, ۲۸ دی ۱۳۸۵، ۰۸:۳۱ ق.ظ
بودن را تو به من نشان بده .این زبان ترجمه نیست . این تعریف ماندن است ، حیات است ، اما هرکس باید خودش ، برای بودن در این رودخانه تا دریا توجیهی داشته باشد: کسی می گوید : او که می رفت مرا نیز دل دریا برد و من در کمال عطش با این رود همسفرم ....خنکایی که از آب شدن برف ها در این میان به تن آدم نفوذ می کند به تو طراوت می بخشد . تازه می توانی شر شر آب را بشنوی ، یعنی صدای حرکت یعنی جاری شدن . تا کمی از برف سپید و لایه های یخ که به انتظار حرارتی برای جنب و جوش نشسته اند دور می شوی ، فرشی سبز با ترنم خیس جوی های کوچک زلال آب به رقص درمی آید . گویی شانه آب است که زلف زمین را می آراید. سنگ ها اصلاً قرار نیست مانع آب شوند . آنها سینه به آب می سایند تا خشونت سکون خود را به آب بسپارند . پایین تر ، پونه ها دستی بر آب می زنند ، بیا خود را به آب بسپار . گل های وحشی کوهسار را به سمت دشت بابونه طی می کنی ، گوسفندان از آینه تو آب می نوشند . همه آسمان به تو روی آورده است . سایه ها شاکر کرامت آبند و نسیم بهره ها از تو می برد و چه کریم است همه را می بخشد . از خنکای آب کم شده ، یادت هست آن بالا چقدر سرد بود . آفتاب تف می دهد ، ماهی ها تمنا می کنند و تو هنوز به دنبال تعریفی هستی که تو را از حقیقت با این رود بودن ، آشنا سازد .تا دریا راهی نیست ، اما همه وسعت دریا گنگ است . از هرم نفس باد، به بالا می روی .تا دوباره از آسمان فرود آیی ! تو چندمین بار می خواهی هبوط را تجربه کنی ؟!فانوس خورشید برای دیدن کافی نیست . چه منظومه دیگری می خواهی ؟ یک ماه برای تو کافی نیست ؟ از این مدار به کجا می گریزی ؟ آغوشی به این گستردگی کجاست ؟ همه جا در آغوشی ، کافی است دست دراز کنی تا هم آغوشی را لمس کنی .نسیمی آرام بر سینه ات می نشیند پر از عطر بهار ، گویی تمام شکوفه ها به تو هجوم آورده اند ، ندایی می آید که خلاصه و چکیده تمام نواهاست . آهسته سلام ات می کند و همانطور که چشم می بندی ، گویی پرده ایی به کنار می رود و تو تمام تعاریف را به تماشا می نشینی .