نماز توبه
تابستان سال 1367 بود. جنگ که تمام شد مثلاً آمدیم که درسهایمان را بخوانیم. برای همین در تابستان برای ترم تابستانه برای جبران آمدم تهران. خوابگاه ما در محل «پارک هتل» روبروی بیمارستان نجمیه بود. مرکز تربیت معلم شهید رجایی و مجموعه خوابگاهی بود. من هم دانشجوی مرکز تربیت معلم فنی امام صادق(ع) بودم که بعد شد تربیت معلم فنی انقلاب اسلامی و به لویزان منتقل شد.
شب در اتاق تنها بودم و پنجره های اتاق را باز گذاشته بودم. هوا گرم بود. حتی زیر پیراهنم را هم درآورده بودم. رو به قبله دراز کشیده بودم و تازه داشت چشمهایم گرم خواب می شد که احساس کردم پاهایم قفل شد!
کم کم گرفتگی از مچ پاها بالا آمد و تمام بدنم را گرفت. هیچ اراده ای نداشتم. گویا داشتند جانم را می گرفتند. تا اینکه جان به گلو رسید و مُردم!!
در آن حال دیدم که آمدند و مرا بردند و تشییع کردند و از آن بالا دیدم که مرا در قبر گذاشتند و تا اینکه آخرین سنگ لحد را که گذاشتند در یک تاریکی مطلق فرو رفتم. در همان حال حتی می خواستم که دستهایم را ببینم که این امکان برایم نبود. و چیزه دیده نمی شد.
سکوت مطلق
تاریکی مطلق ...
یک دفعه صدای پر زدن موجودی را شنیدم که به من نزدیک شد که یکباره تاپ افتاد روی بدنم که من سراسیمه از آن حالت فلج خواب بیدار شدم. یکی از آن سوسکهای درشت پرنده بود!
آن موقع تعدادی از بچه ها و دوستان جنگ آمده بودند در تهران و در مدرسیه علمیه ولی عصر(عج) که نرسیده به سرچشمه بود(الان آن محل به مراکز تجاری مبدل شده) درس طلبگی میخواندند. صبح فردای آن شب رفتم حجره دوستان و خوابم را برای حجت الاسلام شیخ محمد مختارزاده تعریف کردم. در عملیات خیبر با هم بودیم. همانجا به من فرمودند شاید این یک فرصت دیگری بوده که به شما داده اند. برو نماز توبه بخوان و استغفار کن...
تیرماه سال 1367 برابر با ذی القعده بود و این اولین نماز توبه ای بود که من خواندم.