مرحمت
آقای صمیمی، مشاور مدرسۀ ما که اهل اطراف مشهد هستند و بهخاطر ادامه تحصیل خانمش ارومیه هستند، تعریف میکرد دختر خردسالم با دیدن پویانمایی «مرحمت» عاشق این شهید شده بود. در مشهد که بودیم که اصرار داشت برویم مزار او را ببینیم!
من با همان عالم کودکیاش میگفتم اوووووه راه تا اردبیل زیاده. آنقدر اصرار کرد که ناچار شدم گفتم هروقت رفتیم ارومیه از آنجا میرویم که راه نزدیک است. تابستان که تمام شد در اواخر شهریور آمدیم ارومیه که دخترم یادآور قولی که داده بودم شد. دست بردار نبود.
شال و کلاه کردیم که برویم اردبیل!
رفتیم مزار شهدای آنجا و از چند نفر رهگذر پرسیدم که مزار شهید «مرحمت بالازاده» کجاست ندانستند!
دیدم یک اتوبوسی نگه داشته، انگار اردویی چیزی باشد و چند نفر پاسدار آنجاست. گفتم حتماً اینها میشناسند.
تا پرسیدم مزار مرحمت... گفتند همینجاست!!
به دخترم گفتم این هم مزار مرحمت.
آن برادر پاسدار که فهمید من ترک زبان نیستم ماجرا را پرسید و من هم برایشان تعریف کردم. همه ریختند سر دخترم و او را تشویق کردند و هدایایی هم به او دادند.
آن برادر پاسدار گفت: کارگردانی شهدا را ببین! ما قرار نبود بیائیم اینجا که ناخودآگاه از اینجا سردرآوردیم و شما هم از کجا به اینجا آمدید تا دخترت یک روز به یادماندنی را تجربه کند نه مزار بی زائر را!
تازه دوزاریم افتاد که ما و دیگر زائرین آن روز، به مرحمت «مرحمت بالازاده» آنجا دعوت شده بودیم.
(به روایت دوست عزیزم علی اصغرزاده)