زخم های نشمرده
... یک جایی توی همان معبر یکی از مجروحین چسبید به پای من. به ما گفته بودند که اصلاً کاری به کار مجروحین و شهدا نداشته باشیم. امدادگرها خودشان به مجروحین میرسند.
از ترس پایم را هی میکشیدم و میگفتم که الان امدادگر میآید، ما باید برویم جلو!
گفت: یک لحظه برگرد!
برگشتم دیدم یک خشاب توی دستش گرفته، گفت تو را جان امام اینها را از عوض من شلیک کن!
گریه کنان خشابش را گرفتم و خشاب خودم را درآوردم و آن را گذاشتم توی کلاش.
از کتاب «زخم های نشمرده»
خاطرات جانباز آزاده مدافع حرم مرحوم حاج جعفر عباس نژاد
تدوین حسین غفاری