بیدمشک

شمیمی از عالم فراخاکی

بیدمشک

شمیمی از عالم فراخاکی

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «سهراب سپهری» ثبت شده است

به تماشا برویم

يكشنبه, ۳ دی ۱۴۰۲، ۱۱:۲۲ ق.ظ

 

چقدر پیامبرانی که وقتی مبعوث شدند، مردم از او معجزه خواستند! و برخی از پیامبران برای آنان معجزاتی را به اذن پروردگار آوردند که مشروح آنها در قرآن کریم ذکر شده است.

در همین قرآن کریم به خود ما اشاره می کند و سوال می کند «آیا نمی بینید؟!» چرا که ما و اطراف ما پر است از آیات و نشانه­ها و به عبارتی پر است از معجزه ها:

وَفِی الْأَرْضِ آیَاتٌ لِلْمُوقِنِینَ وَفِی أَنْفُسِکُمْ أَفَلَا تُبْصِرُونَ (الذاریات آیات 20 و 21)

حتی ما را تشویق می کند که به شتر بنگریم:

أَفَلَا یَنظُرُونَ إِلَى ٱلإِبِلِ کَیفَ خُلِقَت(غاشیه آیه 17) و بدنبالش چشم را در طبیعت می گرداند و می گوید همچنین است به آسمان و کوه و زمین هم نظری بیافکنید.

مرحوم آیت الله علی صفایی هم همین را می گوید که:

معجزه؛ طبیعت نامأنوس است و طبیعت؛ معجزه مأنوس.

(در واقع) تمام طبیعت معجزه ای است که با آن مأنوس شده ایم و تمام معجزه ها طبیعت هایی هستند که با آنها اُنس نداشتیم.

سهراب سپهری در شعر «سوره تماشا» با بهره گیری از قرآن خواسته همین کار بکند و ما را به تماشای همین طبیعت ببرد بی آنکه چیز خارق العاده ای را به ما نشان دهند:  

به تماشا سوگند

و به آغاز کلام

و به پرواز کبوتر از ذهن

واژه ای در قفس است

حرف هایم ، مثل یک تکه چمن روشن بود

من به آنان گفتم:

آفتابی لب درگاه شماست

که اگر در بگشایید به رفتار شما می تابد

و به آنان گفتم : سنگ آرایش کوهستان نیست

همچنانی که فلز، زیوری نیست به اندام کلنگ

در کف دست زمین گوهر ناپیدایی است

که رسولان همه از تابش آن خیره شدند

پی گوهر باشید

لحظه ها را به چراگاه رسالت ببرید

و من آنان را، به صدای قدم پیک بشارت دادم

و به نزدیکی روز ، و به افزایش رنگ

به طنین گل سرخ ، پشت پرچین سخن های درشت

و به آنان گفتم :

هر که در حافظه چوب ببیند باغی

صورتش در وزش بیشه شور ابدی خواهد ماند

هر که با مرغ هوا دوست شود

خوابش آرام ترین خواب جهان خواهد بود

آنکه نور از سر انگشت زمان برچیند

می گشاید گره پنجره ها را با آه

زیر بیدی بودیم

برگی از شاخه بالای سرم چیدم ، گفتم:

چشم را باز کنید ، آیتی بهتر از این می خواهید؟

می شنیدیم که به هم می گفتند

سِحر می داند،سِحر!

سر هر کوه رسولی دیدند

ابر انکار به دوش آوردند

باد را نازل کردیم

تا کلاه از سرشان بردارد

خانه هاشان پر داوودی بود

چشمشان را بستیم!

دستشان را نرساندیم به سر شاخه هوش

جیبشان را پر عادت کردیم

خوابشان را به صدای سفر آینه ها آشفتیم

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ دی ۰۲ ، ۱۱:۲۲
حسین غفاری