خواب قرضی
سه شنبه, ۱۱ آبان ۱۳۹۵، ۰۴:۳۸ ب.ظ
از راست برادر جانباز محرم مصطفوی، شهید مهدی باکری..............................................................................(داستانک)چشمهایش
کاسه خون شده بود. گویی خواب را همانجا کشته بود.همه
وزن بدنش آویزان پلکهایش بود.
ابروهایش
را تا وسط پیشانیاش بالا کشیده بود تا پلکها روی هم نیافتد.
حرفهایی
که از دهانش بیرون می آمدند، گاه لابلای جملات به خواب می رفتند و مفهوم نمی شد.
تنها
از پیش و پس کلمات می فهمیدیم که منظورش چیست. وضعیت بچه ها را در خط پی گیر بود.
بعد
از نماز صبح توی آن تق و توق نمیدانم کی به خواب رفته بودم که بیسیمچی بیدارم
کرد. آفتاب از زمین یک وجب بالا رفته بود. پس دو ساعتی خوابیده بودم. اما همین دو
ساعت نفسم را باز کرده بود.
اما
«آقا مهدی» هنوز بچه ها را رصد می کرد تا به مقصد برسند.
کاش می شد خوابم را به «آقا مهدی» قرض میدادم!