خواب عجیب یک شهید
پنجشنبه, ۱۷ تیر ۱۳۹۵، ۰۸:۵۱ ق.ظ
سه روز قبل از آخرین اعزامش بود.
نیمه شب بود که هراسان از خواب پرید.
بلند شده بود و تمام طول اتاق را می رفت
و می آمد.
هی می زد روی پایش. خیلی به هم ریخته
بود.
گفتم چه شده ؟
گفت نمی دانی من چه دیدم!
بالاخره کمی آرامش کردم تا خوابش را
برایم بگوید.
گفت دیدم شهید شده ام و مرا به باغ
رضوان می برند.
خودم هم دنبال آمبولانس می آمدم.
کنار مزار شهدا که رسیدیم دیدم شهدا از
قبرها بلنده شده و مرا می نگرند.
صورت شهدا همه نورانی بود و چون
ستارگان شب می درخشیدند.
اما...
باز روی پایش زد و آشفته شد.
گریه امانش نداد
گفتم اماچی؟
گفت در بین شهدا چند نفری بودند که صورت
انسانی نداشتند. حیوانی بودند یا دست و پاهایشان مانند حیوان بود.
چیزی را که من دیدم را نمی توانی تصور
کنی.
تا صبح بی قرار بود. سه روز بعد رفت. و
گویا رؤیایش صادقه بود که شهادت نصیبش شد.
........................................
بعد از اینکه قضیه را شنیدم
به حال و روز خود فکر کردم که اگر من هم در جبهه ناغافل تیری به من می خورد و در
محضر بنیاد شهید ، شهید می شدم! در پیش خدا چگونه می شدم...(نمی خواهم نام شهید را
افشا کنم و نمی خواهم بگویم که خواب حجت است، اما برای من تذکر بزرگی بود)
۹۵/۰۴/۱۷