بیدمشک

شمیمی از عالم فراخاکی

بیدمشک

شمیمی از عالم فراخاکی

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

خوابی که گم شد!

شنبه, ۱۴ آبان ۱۴۰۱، ۰۵:۲۶ ب.ظ

شهید علی حمدالهی 

خوابی که گم شد!

گویی حوض چشمانم لبریز از آب شده است. کافیست پلک چشمهایم فرود آید و آن را به جوی اشک بسپارد.

تصاویر، در پشت این آب لرزان چشمهایم می ­رقصد. پلک می­زنم تا تصویر روشن شود. هوای روشنی از جنس صبح اما بدون آفتاب و یا اینکه آفتابی که تنها نور دارد برای روشنی، فضا را پر کرده است. مفهومی از زمان، حواسم را پرت نمی­کند. فارغ از هرگونه زمان و مکان به دیدن چیزی می­نشینم که تا بحال آن را تجربه نکرده­ام. بازخوانی خاطره نبود. بلکه گویی رخنه در زمان و مکان پدید آمده است و من از این فرصت بدست آمده به دیدار عزیزی در آن سوی عالم می­روم.

سیال می­شوم و دیگر قوانین جاذبه، مرا پابند خود نمی­کند.

از آغاز جاری شدن آبی در زمین شروع می­کنم و کمی از آن فاصله می­گیرم در ادامه آبی به پهنای رودی آرام را می­بینم. آدمهایی که ایستاده ­اند روی آب و با جاری آب، روانند. همه لباس بسیجی دارند. «داود عبدالله پور» را از میان آنان بازمی­شناسم. لبخندی می­زند. معصومیت همیشگی­اش روی صورتش پیداست.

اوج می­گیرم. در دوردست انگار کسی ایستاده است. به سمتش می­روم. «علی حمدالهی» با آن لباس چریکی­ اش، یکی دو سال قبل از شهادتش را تداعی می­کند. به شدت در آغوشش می­گیرم. دستهایم را دور گردنش حلقه می­کنم و فشار می­دهم. داود پیدایش می­شود. قبل از آنی که من به علی بگویم عوض شده ­ای؛ داود به من می­گوید خودت عوض شده ­ای. علی را به سینه می­چسبانم. آنقدری که گویا می­خواهم وجودم را در کالبد او جای دهم. شوق می­ آید. نفسم در سینه حبس می­شود و چشمهایم بارانی می­شود.

ناگهان از خواب برمی­ خیزم. هنوز گرمای هم­ آغوشیم با علی را احساس می­کنم. بدنم سرد می­شود. خودم را با اشتیاق به زیر پتو می­سپارم تا مگر هنوز گرمای علی را حس کنم. چشمها را می­بندم اما این بار گویا که بخواهم یک فیلم را دوباره ببینم، قطعاتی از خوابم را مرور می­کنم. خاطرات مزاحم می­شوند. تصاویر خواب و بیداریم به هم می­ آمیزند و تفاسیر ذهن فعال می­شود. نمی­توانم خودم را رها سازم. گویی در میان همهمه هزاران نفر بخواهم بخوابم. بارها در جایم جابجا می­شوم. کاش می­شد تنها با یک کلید روشن و خاموش، همه چیز را خاموش می­کردم تا دوباره علی را در آن صحرا می­دیدم. اما خوابم گم شد!

قبل از آنکه تمام آنچه دیده بودم را هم گم کنم؛ آنها را به واژه­ ها می­سپارم و در قفس کاغذ رها می­کنم.

نورِ جان در ظلمت‌آبادِ بدن گم کرده‌ام / آه ازین یوسف‌ که من در پیرهن ‌گم کرده‌ام

چون نفس از مدّعای جست‌وجو آگه نی‌ام / این‌قدر دانم‌ که چیزی هست و من‌ گم‌ کرده‌ام

(بیدل دهلوی)

 

حسین غفاری / ساعت 3:30 صبح، 13 آبان 1401

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۱/۰۸/۱۴
حسین غفاری

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی