خوابی که گم شد!
شهید علی حمدالهی
خوابی که گم شد!
گویی حوض چشمانم لبریز از آب شده است. کافیست پلک چشمهایم فرود آید و آن را به جوی اشک بسپارد.
تصاویر، در پشت این آب لرزان چشمهایم می رقصد. پلک میزنم تا تصویر روشن شود. هوای روشنی از جنس صبح اما بدون آفتاب و یا اینکه آفتابی که تنها نور دارد برای روشنی، فضا را پر کرده است. مفهومی از زمان، حواسم را پرت نمیکند. فارغ از هرگونه زمان و مکان به دیدن چیزی مینشینم که تا بحال آن را تجربه نکردهام. بازخوانی خاطره نبود. بلکه گویی رخنه در زمان و مکان پدید آمده است و من از این فرصت بدست آمده به دیدار عزیزی در آن سوی عالم میروم.
سیال میشوم و دیگر قوانین جاذبه، مرا پابند خود نمیکند.
از آغاز جاری شدن آبی در زمین شروع میکنم و کمی از آن فاصله میگیرم در ادامه آبی به پهنای رودی آرام را میبینم. آدمهایی که ایستاده اند روی آب و با جاری آب، روانند. همه لباس بسیجی دارند. «داود عبدالله پور» را از میان آنان بازمیشناسم. لبخندی میزند. معصومیت همیشگیاش روی صورتش پیداست.
اوج میگیرم. در دوردست انگار کسی ایستاده است. به سمتش میروم. «علی حمدالهی» با آن لباس چریکی اش، یکی دو سال قبل از شهادتش را تداعی میکند. به شدت در آغوشش میگیرم. دستهایم را دور گردنش حلقه میکنم و فشار میدهم. داود پیدایش میشود. قبل از آنی که من به علی بگویم عوض شده ای؛ داود به من میگوید خودت عوض شده ای. علی را به سینه میچسبانم. آنقدری که گویا میخواهم وجودم را در کالبد او جای دهم. شوق می آید. نفسم در سینه حبس میشود و چشمهایم بارانی میشود.
ناگهان از خواب برمی خیزم. هنوز گرمای هم آغوشیم با علی را احساس میکنم. بدنم سرد میشود. خودم را با اشتیاق به زیر پتو میسپارم تا مگر هنوز گرمای علی را حس کنم. چشمها را میبندم اما این بار گویا که بخواهم یک فیلم را دوباره ببینم، قطعاتی از خوابم را مرور میکنم. خاطرات مزاحم میشوند. تصاویر خواب و بیداریم به هم می آمیزند و تفاسیر ذهن فعال میشود. نمیتوانم خودم را رها سازم. گویی در میان همهمه هزاران نفر بخواهم بخوابم. بارها در جایم جابجا میشوم. کاش میشد تنها با یک کلید روشن و خاموش، همه چیز را خاموش میکردم تا دوباره علی را در آن صحرا میدیدم. اما خوابم گم شد!
قبل از آنکه تمام آنچه دیده بودم را هم گم کنم؛ آنها را به واژه ها میسپارم و در قفس کاغذ رها میکنم.
نورِ جان در ظلمتآبادِ بدن گم کردهام / آه ازین یوسف که من در پیرهن گم کردهام
چون نفس از مدّعای جستوجو آگه نیام / اینقدر دانم که چیزی هست و من گم کردهام
(بیدل دهلوی)
حسین غفاری / ساعت 3:30 صبح، 13 آبان 1401