بیدمشک

شمیمی از عالم فراخاکی

بیدمشک

شمیمی از عالم فراخاکی

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

میلاد پیامبر و امام جعفر صادق

شنبه, ۲۷ آذر ۱۳۹۵، ۰۶:۱۳ ق.ظ
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ آذر ۹۵ ، ۰۶:۱۳
حسین غفاری

محدث ارموی مدفون در شاه عبدالعظیم حسنی

دوشنبه, ۲۲ آذر ۱۳۹۵، ۰۴:۳۲ ب.ظ
از راست آقای طیبی و منسنگ قبر میر جلال محدث ارموی........................................................................برای مأموریت کاری رفته بودیم تهران (20 آذر 95) بعدازظهر دوست عزیزم آقای طیبی پیشنهاد کرد برویم شاه عبدالعظیم حسنی. استراحت کوتاهی کردیم با مترو رفتیم شهر ری و از آنجا حرم. حدیثی از امام هادی علیه السلام که می فرماید :نَّکَ لَوْ زُرْتَ قَبْرَ عَبْدِ الْعَظِیمِ عِنْدَکُمْ لَکُنْتَ کَمَنْ زَارَ الْحُسَیْنَ بْنَ عَلِیٍّاگر قبر عبد العظیم حسنی را در شهرتان (ری) زیارت کنی مانند آن است که امام حسین را زیارت کرده باشی، چشمهای آدم را قلقلک می داد که اشکی بچکانی و خدا را شاکر باشی. دم اذان مغرب بود رسیدیم. ابتدا رفتیم نماز خواندیم. بعد رفتیم زیارت. گوشه حیاط تلویزیون تبلیغاتی بود که علمای مدفون در حرم را می نوشت که ناگاه اسم محدث ارموی آمد. رفتم در رواق بین الحرمین قبرش را پیدا کردم و به این عالم وارسته و واقعا محدث و در ضمن همشهریمان فاتحه ای خواندم. عالمی که قدر او در خود ارومیه مغفول مانده است. هر چند در زمان مسئولیتم در شهرداری سردیسی از ایشان را در ائللر باغی نصب کردیم ولی این کم است!
۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ آذر ۹۵ ، ۱۶:۳۲
حسین غفاری

بازگردانده شده

پنجشنبه, ۱۸ آذر ۱۳۹۵، ۰۷:۱۶ ب.ظ
رمان«بازگردانده شده» نوشته انوشه منادی در 155 صفحه از سوی انتشارات کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان منتشر شده است.قهرمانان نوجوان رمان «بازگردانده شده» با زاویه متفاوتی به جنگ پرداخته اند. این رمان  به موضوع درگیری های کردستان عراق و کردستان ایران در دوران جنگ تحمیلی می پردازد. این کتاب روایت گر زندگی سه دوست است که در غیاب مردهای روستای بژی در عراق مجبور به اداره ی خود و خانواده هایشان هستند. آن ها به روایت زندگی عادی خود و جغرافیای جنگ برای ما می پردازند. «به روژ» راوی ماجراست و «ژیار» و «پش کات» دیگر قهرمانان کتاب هستند.این کتاب با تصویرسازی زیبایی از واقعه جنگ که در آن سو(عراق) همچون شبح مرگ است و وقتی از دست صدام به سمت ایران فرار می کنند جلوه دیگری را از جنگ می بینند. پیشنهاد می کنم این رمان را حتما بخوانید.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ آذر ۹۵ ، ۱۹:۱۶
حسین غفاری

تلگرام رزمندگان

يكشنبه, ۱۴ آذر ۱۳۹۵، ۰۲:۵۸ ق.ظ
این برگ تلگراف را یادگاری نگه داشته بودم. وقتی تعاون گردان می آمد و به هر نفر یکی یه دونه می داد. خیلی از بچه های شهرستانی تلفن در منزلشان نداشتند. سال 61 ما هم نداشتیم. زنگ می زدیم خانه پدر زن برادرم مرحوم آقای برنجی پدر شهید عبدالرضا برنجی، مادرمان را می خواستیم و ...همین تلگراف چقدر خوب بود. خلاصه و مفید و مختصر :من حالم خوب است. تمامحالا تلگرام جای تلگراف را گرفته . پیام ها توی هوا به هم پاس داده می شود. چقدر دروغ در آن پیدا می شود. چقدر گناه چقدر حرف اضافهآخرش هم نمی فهمیم طرف حالش خوب است یا نه؟!
۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ آذر ۹۵ ، ۰۲:۵۸
حسین غفاری

مردان نبرد

جمعه, ۱۲ آذر ۱۳۹۵، ۰۵:۲۸ ق.ظ
اعزام به لشکر عاشورا/ من و شهید سعید خیرآبادی.....................................................................چقدر خاطره ها با تو دارم.گویی تو بیش از 22 سال در این جهان بودی.و من در زمان ایستادمو تو رفتی تا زمانه به یاد داشته باشدمردان نبرد چه کسانی بودند.
۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ آذر ۹۵ ، ۰۵:۲۸
حسین غفاری

فرمانده لشکر

سه شنبه, ۹ آذر ۱۳۹۵، ۰۲:۵۷ ق.ظ
در کنار خیابان به هوای مداحی، مداحان دسته های عزاداری سینه می زد.چشمم که به ایشان افتاد دوربین را به سمتش گرفتم و این عکس را به حافظه تاریخ سپردم. عاشورای سال 1391 ش بود.تیمسار ذکیانی را از دور می شناختم . اما وقتی در تهران برای دیدن پسر برادرش یعنی دکتر ذکیانی خودمان می آمد خوابگاه کوی دانشگاه بیشتر شناختم. مرحوم محمدذکی ذکیانی فرزند بیوک آقا در سال 1306 متولد شده و دوران تحصیل را با حجت الاسلام حسنی در روستای بزرگ آباد گذرانده است. او هرچند در بهمن ماه 1356 بازنشست شده بود لکن پس از پیروزی انقلاب برای همراهی انقلابیون فراخوانده شد و مسئولیت لشکر 64 را بر عهده گرفت. و دیروز همزمان با شهادت پیامبر اسلام و امام حسن مجتبی دار فانی را وداع گفت. خدایش بیامرزد.
۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ آذر ۹۵ ، ۰۲:۵۷
حسین غفاری

خاکریزهای خالی

جمعه, ۵ آذر ۱۳۹۵، ۰۵:۴۹ ق.ظ
شب برای به هم ریختن سازمان دشمن زدیم به خط. قرار بود توی گرگ و میش هوا برگردیم خط خودمان. نماز صبح را با تمام خستگی ها در خواب و بیداری خواندم. شب را نمی دانم سر از کدام خط درآورده بودم. دو سه نفر دیده بان در کنارم بودند. راه افتادم بروم تا بچه های گردان را پیدا کنم. دو سه دقیقه راه که رفتیم دیدم خاکریز دارد کوتاه و کوتاهتر می شود. آنقدر که دیگر باید دولا دولا را می رفتم. از همان قسمت کوتاه خاکریز، دیگر نیرویی نبود. پشت خاکریزخالی بود! کلی راه رفتم تا به نیروهای گردان رسیدم. اما هنوز مانده بودم که خاکریزهای خالی چگونه مقاومت می کردند؟!
۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ آذر ۹۵ ، ۰۵:۴۹
حسین غفاری

هذیان

يكشنبه, ۳۰ آبان ۱۳۹۵، ۰۶:۲۱ ق.ظ
سال63 بیمارستان طالقانی/ آقای فرخ رهالی فرمانده پایگاه مسجد امام رضا(ع) به دیدنم آمده بود..............................................................................................با نوک پایم، با پوکه­ های فشنگی که زمین ریخته بود، بازی می­کردم. دست بردم چند تایش را برداشتم. حالا که تمام دق دلی­ شان را خالی کرده بودند، جیرینگ جیرینگ می­کردند. ته یکی از آنها را نگاه کردم. سوزن صاف وسط چاشنی نشسته بود. باروت آتش گرفته بود و مَرمی فشگ از لوله تفنگ بیرون جهیده بود. در خاطرم تا کارخانه اسلحه سازی عقب رفتم. کارگر بیچاره­ ای که بالاسر خط تولید این فشنگ­ها نشسته بود این روزهای مرا دیده بود؟! برای این همه گلوله، ماهیانه چند گرفته بود؟ شب­ها در خانه اش چگونه سر بر بالین گذاشته بود؟ پایم می­ سوزد. خون ماسیده بر شلوارم تازه می ­شود. چفیه را سفت تر می­کنم. هنوز آمبولانس نیامده بود. دوباره به خانه کارگر اسلحه سازی می­روم. شاید او فکر می­کرد این همه را برای دفاع از کشورش می­سازد. آهسته به او می­گویم آخر من چه هیزم تری برایت فروخته بودم؟ گلوله روی استخوان پایم ایستاده بود. کاش آدرس آن کارگر کارخانه اسلحه سازی را می­دانستم. تا مرمی سربی فشنگ را که در پایم جا خوش کرده بود را بعد از اینکه در بیمارستان از پایم درآوردند؛ همان جوری خون آلود برایش می ­فرستادم.    بدنم دارد سرد می ­شود. پلک­هایم رها می ­شود. برف می­بارد! دستی روی پیشانی­ ام می ­نشیند. گرم است. برف­ها آب می­شود! کرکره پلک­هایم را بالا می­دهم. همان کارگر کارخانه اسلحه سازی است. مرمی فشنگ را از نخی آویزان کرده و جلوی چشمانم تاب می­دهد. می­گوید من امانتی­ ام را بردم. می­رود و با رفتن او گویی تمام آفتاب توی حدقه چشمم می­ افتد. یک مرتبه شب می­شود. آهسته آهسته تصویر مردی سفید پوش با چراغ قوه­ای در دست نمایان می­شود. توی چشم دیگرم هم چراغ می ­اندازد. برمی­گردد و به پرستاری که آنجاست می­گوید حالش خوب است . دارد به هوش می­آید. فقط کمی هذیان می­گوید. سر می­ چرخانم. کارگر کارخانه اسلحه سازی رفته بود. اما مرمی داخل کاسه­ای بالای سَرم بود. همان جور خون آلود.   حسین غفاری، 95/8/26
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ آبان ۹۵ ، ۰۶:۲۱
حسین غفاری

آغاز یک پایان

شنبه, ۲۹ آبان ۱۳۹۵، ۰۲:۴۶ ق.ظ
حمید باکری در حال توجیه حرکت نیروها.......................................................همه وجودم نگاه شده بود.  در آن قیامت کبری، صدایی نمی شنیدم؛ حتی وقتی خمپاره های 120 زمین را شخم می زدند.  بیچاره نیزارهای جزیره در حصار انفجارها، قصه آتش را مرور میکردند. چلچراغی که کنار پل روشن شده بود، یکی یکی لامپهایش میسوخت.  «آقا حمید» راست راست راه میرفت و باقیمانده نیروها را به هم چفت و بست میکرد. در آن هیاهو، آقا حمید همچون نخلی سرافراز به نظر میرسید؛ تنومند، اما زخمی! 4 گردان از لشکر نجف و 31 عاشورا حالا دیگر به گروهان تبدیل شده بودند و میرفت که از سازمان آن لشکرها خط خورده شوند! وقتی حمید قدم برمیداشت، کتاب قطور خاطراتش را ورق می زدم. همه وجودم نگاه شده بود. تا برگهای پایانی یک خاطره را به ذهنم بسپارم.  پل دیگر جزایر را به هم متصل نمیکرد. سمت خود را به بالا چرخانده بود و گردانها را به آسمان میرساند.  فرصت نمیشد انفجارها را بشمارم تا ببینم چند گلوله توپ و خمپاره در ثانیه به زمین میخورد. در یک لحظه آنچنان گرد و خاکی برپا شد که من از تاریخ جدا شدم.  پایان «آقا حمید» برای همیشه پشت غبار زمان ماند. مثل همیشه که گرد و غبار زمینیها او را از دیده شدن باز میداشت .او تازه در پایان مبهم خود، آغاز شد.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ آبان ۹۵ ، ۰۲:۴۶
حسین غفاری

کارت لشکر 31 عاشورا

جمعه, ۲۱ آبان ۱۳۹۵، ۰۳:۳۱ ب.ظ
بعد از مدتها تازه فهمیدیم که برخی از بچه ها یک کارتی دارند که با آن راحت از هر کجا که هستند صاف می آیند لشکر. تازه شصتمان خبردار شد که ما می توانیم کادر بسیج لشکر 31 عاشورا باشیم. تا افرادی که مثل من که مثلاً در تهران دانشجو بودم راحت اعزام بشویم و انفرادی بیائیم لشکر.وقتی این کارت را گرفتیم در باختران در تنگه مرصاد در مقر لشکر بودیم. که از آنجا رفتیم رحمانلو تا برای بیت المقدس 2 آماده شویم. در تصور ما نمی آمد که آن سال اخرین اعزاممان باشد و سال بعد جنگ تمام شود.
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ آبان ۹۵ ، ۱۵:۳۱
حسین غفاری