بیدمشک

شمیمی از عالم فراخاکی

بیدمشک

شمیمی از عالم فراخاکی

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

خاکریزهای خالی

جمعه, ۵ آذر ۱۳۹۵، ۰۵:۴۹ ق.ظ
شب برای به هم ریختن سازمان دشمن زدیم به خط. قرار بود توی گرگ و میش هوا برگردیم خط خودمان. نماز صبح را با تمام خستگی ها در خواب و بیداری خواندم. شب را نمی دانم سر از کدام خط درآورده بودم. دو سه نفر دیده بان در کنارم بودند. راه افتادم بروم تا بچه های گردان را پیدا کنم. دو سه دقیقه راه که رفتیم دیدم خاکریز دارد کوتاه و کوتاهتر می شود. آنقدر که دیگر باید دولا دولا را می رفتم. از همان قسمت کوتاه خاکریز، دیگر نیرویی نبود. پشت خاکریزخالی بود! کلی راه رفتم تا به نیروهای گردان رسیدم. اما هنوز مانده بودم که خاکریزهای خالی چگونه مقاومت می کردند؟!
۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ آذر ۹۵ ، ۰۵:۴۹
حسین غفاری

هذیان

يكشنبه, ۳۰ آبان ۱۳۹۵، ۰۶:۲۱ ق.ظ
سال63 بیمارستان طالقانی/ آقای فرخ رهالی فرمانده پایگاه مسجد امام رضا(ع) به دیدنم آمده بود..............................................................................................با نوک پایم، با پوکه­ های فشنگی که زمین ریخته بود، بازی می­کردم. دست بردم چند تایش را برداشتم. حالا که تمام دق دلی­ شان را خالی کرده بودند، جیرینگ جیرینگ می­کردند. ته یکی از آنها را نگاه کردم. سوزن صاف وسط چاشنی نشسته بود. باروت آتش گرفته بود و مَرمی فشگ از لوله تفنگ بیرون جهیده بود. در خاطرم تا کارخانه اسلحه سازی عقب رفتم. کارگر بیچاره­ ای که بالاسر خط تولید این فشنگ­ها نشسته بود این روزهای مرا دیده بود؟! برای این همه گلوله، ماهیانه چند گرفته بود؟ شب­ها در خانه اش چگونه سر بر بالین گذاشته بود؟ پایم می­ سوزد. خون ماسیده بر شلوارم تازه می ­شود. چفیه را سفت تر می­کنم. هنوز آمبولانس نیامده بود. دوباره به خانه کارگر اسلحه سازی می­روم. شاید او فکر می­کرد این همه را برای دفاع از کشورش می­سازد. آهسته به او می­گویم آخر من چه هیزم تری برایت فروخته بودم؟ گلوله روی استخوان پایم ایستاده بود. کاش آدرس آن کارگر کارخانه اسلحه سازی را می­دانستم. تا مرمی سربی فشنگ را که در پایم جا خوش کرده بود را بعد از اینکه در بیمارستان از پایم درآوردند؛ همان جوری خون آلود برایش می ­فرستادم.    بدنم دارد سرد می ­شود. پلک­هایم رها می ­شود. برف می­بارد! دستی روی پیشانی­ ام می ­نشیند. گرم است. برف­ها آب می­شود! کرکره پلک­هایم را بالا می­دهم. همان کارگر کارخانه اسلحه سازی است. مرمی فشنگ را از نخی آویزان کرده و جلوی چشمانم تاب می­دهد. می­گوید من امانتی­ ام را بردم. می­رود و با رفتن او گویی تمام آفتاب توی حدقه چشمم می­ افتد. یک مرتبه شب می­شود. آهسته آهسته تصویر مردی سفید پوش با چراغ قوه­ای در دست نمایان می­شود. توی چشم دیگرم هم چراغ می ­اندازد. برمی­گردد و به پرستاری که آنجاست می­گوید حالش خوب است . دارد به هوش می­آید. فقط کمی هذیان می­گوید. سر می­ چرخانم. کارگر کارخانه اسلحه سازی رفته بود. اما مرمی داخل کاسه­ای بالای سَرم بود. همان جور خون آلود.   حسین غفاری، 95/8/26
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ آبان ۹۵ ، ۰۶:۲۱
حسین غفاری

آغاز یک پایان

شنبه, ۲۹ آبان ۱۳۹۵، ۰۲:۴۶ ق.ظ
حمید باکری در حال توجیه حرکت نیروها.......................................................همه وجودم نگاه شده بود.  در آن قیامت کبری، صدایی نمی شنیدم؛ حتی وقتی خمپاره های 120 زمین را شخم می زدند.  بیچاره نیزارهای جزیره در حصار انفجارها، قصه آتش را مرور میکردند. چلچراغی که کنار پل روشن شده بود، یکی یکی لامپهایش میسوخت.  «آقا حمید» راست راست راه میرفت و باقیمانده نیروها را به هم چفت و بست میکرد. در آن هیاهو، آقا حمید همچون نخلی سرافراز به نظر میرسید؛ تنومند، اما زخمی! 4 گردان از لشکر نجف و 31 عاشورا حالا دیگر به گروهان تبدیل شده بودند و میرفت که از سازمان آن لشکرها خط خورده شوند! وقتی حمید قدم برمیداشت، کتاب قطور خاطراتش را ورق می زدم. همه وجودم نگاه شده بود. تا برگهای پایانی یک خاطره را به ذهنم بسپارم.  پل دیگر جزایر را به هم متصل نمیکرد. سمت خود را به بالا چرخانده بود و گردانها را به آسمان میرساند.  فرصت نمیشد انفجارها را بشمارم تا ببینم چند گلوله توپ و خمپاره در ثانیه به زمین میخورد. در یک لحظه آنچنان گرد و خاکی برپا شد که من از تاریخ جدا شدم.  پایان «آقا حمید» برای همیشه پشت غبار زمان ماند. مثل همیشه که گرد و غبار زمینیها او را از دیده شدن باز میداشت .او تازه در پایان مبهم خود، آغاز شد.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ آبان ۹۵ ، ۰۲:۴۶
حسین غفاری

کارت لشکر 31 عاشورا

جمعه, ۲۱ آبان ۱۳۹۵، ۰۳:۳۱ ب.ظ
بعد از مدتها تازه فهمیدیم که برخی از بچه ها یک کارتی دارند که با آن راحت از هر کجا که هستند صاف می آیند لشکر. تازه شصتمان خبردار شد که ما می توانیم کادر بسیج لشکر 31 عاشورا باشیم. تا افرادی که مثل من که مثلاً در تهران دانشجو بودم راحت اعزام بشویم و انفرادی بیائیم لشکر.وقتی این کارت را گرفتیم در باختران در تنگه مرصاد در مقر لشکر بودیم. که از آنجا رفتیم رحمانلو تا برای بیت المقدس 2 آماده شویم. در تصور ما نمی آمد که آن سال اخرین اعزاممان باشد و سال بعد جنگ تمام شود.
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ آبان ۹۵ ، ۱۵:۳۱
حسین غفاری

یوسف های در چاه!

دوشنبه, ۱۷ آبان ۱۳۹۵، ۰۶:۲۳ ب.ظ
در کانال استاد رسول جعفریان یک صفحه از نسخه قدیمی دیدم که یک بیت شعری نوشته بود که تا چند ساعت مرا درگیر خودش ساخت. گشتم دیدم از اشعار عرفی شیرازی است:عرفی گله سر مکن که جای گله نیستتوفیق نصیب هر تنگ حوصله نیستهر چاه که هست یوسفی در آن استصاحب نظری لیک به هر قافله نیستمشابه این بیت شاید با زبان دیگر هم هست مثلا حافظ گفته :فیض روح القدس ار باز مدد فرمایددیگران هم بکنند آنچه مسیحا می کردیا مثلا :آنان که خاک را به نظر کیمیا کنندآیا شود که گوشه چشمی به ما کننددر هر صورت باید فکری کرد و باز به قول حافظ :پاک و صافی شو و از چاه طبیعت به درآیکه صفایی ندهد آب تراب آلوده
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ آبان ۹۵ ، ۱۸:۲۳
حسین غفاری

خواب قرضی

سه شنبه, ۱۱ آبان ۱۳۹۵، ۰۴:۳۸ ب.ظ
از راست برادر جانباز محرم مصطفوی، شهید مهدی باکری..............................................................................(داستانک)چشم­هایش کاسه خون شده بود. گویی خواب را همانجا کشته بود.همه وزن بدنش آویزان پلک­هایش بود. ابروهایش را تا وسط پیشانی­اش بالا کشیده بود تا پلک­ها روی هم نیافتد. حرف­هایی که از دهانش بیرون می ­آمدند، گاه لابلای جملات به خواب می ­رفتند و مفهوم نمی­ شد. تنها از پیش و پس کلمات می­ فهمیدیم که منظورش چیست. وضعیت بچه ­ها را در خط پی­ گیر بود. بعد از نماز صبح توی آن تق و توق نمی­دانم کی به خواب رفته بودم که بی­سیم­چی بیدارم کرد. آفتاب از زمین یک وجب بالا رفته بود. پس دو ساعتی خوابیده بودم. اما همین دو ساعت نفسم را باز کرده بود. اما «آقا مهدی» هنوز بچه ­ها را رصد می­ کرد تا به مقصد برسند. کاش می­ شد خوابم را به «آقا مهدی» قرض می­دادم!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ آبان ۹۵ ، ۱۶:۳۸
حسین غفاری

آرامش با شهدا

شنبه, ۸ آبان ۱۳۹۵، ۰۷:۲۵ ب.ظ
۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ آبان ۹۵ ، ۱۹:۲۵
حسین غفاری

آدم های بزرگ

چهارشنبه, ۵ آبان ۱۳۹۵، ۰۵:۱۸ ب.ظ
نشسته بودم و داشتم به نامه فوق نگاه می کردم که در 25 تیرماه سال 62 شهید رسول فرخی نوشته که مسئولیت گردان دانش آموزی را بر عهده داشته است. رسول متولد 1344 است. یعنی این نامه را در 18 سالگی نوشته است. البته از زمان تشکیل بسیج دانش آموزی ایشان آنجا فعالیت داشته. آقای قربان نژاد می گفت من فکر می کردم ایشان درس نمی خواند. از بس تو دانش آموزی حضور داشت. اما دیدم آدم نخبه ای است که هم درسش ممتاز بود و هم کارهایش. همین کارها برایش سکوی ترقی در رسیدن به خدا می شود و در 13 آبان همان سال(62) در ادامه عملیات والفجر 4 به شهادت میرسد. رسول یکی از پایه گذاران پایگاه ثارالله ارومیه بود.از راست ناصر پاشاپور، عرب نجفی ، شهید رسول فرخی، شهید محمد خمسه لویی، شهید مقصود جهانگیرزاده
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ آبان ۹۵ ، ۱۷:۱۸
حسین غفاری

خوشا آن دم که نوبت برمن آیو!

چهارشنبه, ۲۸ مهر ۱۳۹۵، ۰۴:۵۱ ب.ظ
اولین قطعه شهدای باغ رضوان که هنوز 3 ردیف از آن در حال تکمیل شدنه. امروز که رفتم تا این عکس را بررسی کنم دیدم در زمان این عکس هنوز مهدی امینی شهید نشده بود. این عکس مربوط به بهمن ماه 1359 است از مجموعه عکسهای آقای مختار ذوالفقاری. این سومین قطعه شهداست که برادران از راست علی ناظری و محرم تیزکار با حسرت به آخرین قبرهای که توسط جنازه شهید اکبر کاملی، سعید خیرآبادی، میر یعقوب ریحانی و ... در حال پر شدن است نگاه می کنند. (اواخر 1366) با همان حسرت ها پیر شدیم . و هنوز هم گرفتار زمینیم! خدایا ما را از شهدا جدا مفرما
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ مهر ۹۵ ، ۱۶:۵۱
حسین غفاری

مردان بی ادعا 2

يكشنبه, ۲۵ مهر ۱۳۹۵، ۰۶:۳۸ ب.ظ
معلمی که شاید هزاران شاگرد از کلاسش بهره مند شده اند. بسیاری از شاگردانش در دوران جنگ تحمیلی همرزمش شدند. و با خود او و شاگردانش همرزم شدیم. امروز بی ادعا از سالهای حضورش در دفاع مقدس، روزهای زندگی را می شمارد. حاج مرتضی جهانگیرزاده از نیروهای فعال در دوران انقلاب اسلامی و برادر شهیدان مصطفی و مقصود جهانگیرزاده و همچنین مرحوم مجتبی جهانگیرزاده.خواستم عرض ارادتی کرده باشم حضور ایشان.
۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ مهر ۹۵ ، ۱۸:۳۸
حسین غفاری