حافظه تاریخی

بازنمایی حافظه تاریخی ما در سخنرانی آقای «وحید جلیلی» در جمع دانشجویان که به نوعی اغتشاشات اخیر را رصد می کند.

بازنمایی حافظه تاریخی ما در سخنرانی آقای «وحید جلیلی» در جمع دانشجویان که به نوعی اغتشاشات اخیر را رصد می کند.

در دوران دانشجویی در تهران از سال 64 به خدمت استاد سید عبدالله فاطمی نیا می رسیدم.
بعدها به منزلشان هم می رفتم. تا اینکه از سال 1369 به اصفهان رفتم و ماندگار آنجا شدم.
اما در چندین دهه در طول سال، استاد به اصفهان دعوت می شد و ما هم پای ثابت حضور بودیم.
روزی از ایشان درخواست مطلبی کردم و ایشان این یادداشت را به من و همسرم دادند:


شهید علیرضا امامی یگانه از شهدای اردبیل است که متولد 30 شهریور سال 1348 بوده و در عملیات بیت المقدس 2 در تاریخ 2 بهمن ماه 1366 در تپههای الاغلو به شهادت رسید.
از سال 1365 که با ایشان آشنا شدم فهمیدم دبیرستانی است و همزمان با ورود به دبیرستان دروس حوزه را هم خوانده و از شاگردان مبرز سید حسن عاملی بودند.
با آن سن کم خوددنیایی از عرفان بود و برای ما دروس مختلف از اخلاق و تجوید و قرآن و ... می گفت.
بعد از عملیات کربلای 5 در سال 1366 مکاتبه ای با ایشان داشتم که جواب آن هر چند دیر هنگام ولی بسیار عالی نوشته شده است که امروز برای اولین بار آن را منتشر می کنم تا تذکری دوباری برای من باشد و یادگاری برای دوستان.
از راست نفر اول شهید علیرضا امامی، بندر رحمانلو سال 1366 قبل از عملیات بیت المقدس 2
.................
بسم الله الرحمن الرحیم
نامه شهید علیرضا امامی یگانه به حسین غفاری
آدرس فرستنده: اردبیل، محله اوچدکان، کوی مسجد کبود، پلاک 82، علیرضا امامی یگانه
آدرس گیرنده: ارومیه، خیابان شهید مدرس، کوی 8، پلاک 7 [3]، منزل آقای غفاری بدست برادر حسین غفاری برسد.
...........
متن نامه:
بِسمِ المَحبوب و مِنهُ الاِستِعانه و الاِعتصام
به خدمت باسعادت برادر عزیز و بزرگوارم حسین غفاری نَوَّرالله قَلبَهُ الشریف برسد ساعت2:15 نصف شب روز شنبه 7/5/66 میباشد. تازه از سرعین که بهاتفاق برادر جواد(1) و سایر همرزمان کوی محمدیه(صلواتاللهعلیهماجمعین) رفته بودیم، برگشتهام و تا موقع نماز بهترین فرصت برای انجام وظیفه و به نوشتن نامه پیدا کردم. خواستم که در این دل شب که بیشاز هرروز دیگر یاد هجران و دوری شهدای همرزمم قلبم را تنگ کرده، با شما از فرسخها فاصله بیاد آن شب بارانی، درد دلی با هم کرده باشیم. اول باید در این گفتگو نمود که «اَللّهُمَّ عَظُمَ بَلائى وَ اَفْرَطَ بى سُوءُ حالى وَ قَصُرَتْ بى اَعْمالى وَ قَعَدَتْ بى اَغْلالی»(2) ، یعنی خداوندا مصیبت من سنگین شدهاست «اَللّهُمَّ عَظُمَ بَلائى ما رَبِحَتْ تِجارَتی وَ حَسِرَت نَفسی»(3) یعنی خدایا با سرمایهای که دادی قدری از آن رفته و قدری از آن مانده. نه نفع بردهام نه سودی به چنگ آوردهام. نه نقدیکه به بازار آخرت ببرم و با او متاعی خریداری کنم. چه بازار، بازاریکه در او جز نقد خالص قبول نکنند و صرافش ماهر است، قلب(4) قبول نمیکند.
«اَللّهُمَّ عَظُمَ بَلائى» خدایا دردم سنگین شد. تخم به من دادهای و مرا به مزرعه دنیا فرستادهای. اینجا را مزرعه آخرت قراردادی. نه تخمی، نه شخمی، نه نسیمی، نه در جوانی زرع پیشکاری نه در پیری زرع پسکاری، نه صیفی(5) نه شتوی.(6) نمیدانم فردا که میرویم وقت درو چه درو میکنیم؟
«اَللّهُمَّ عَظُمَ بَلائى» بسیار باید بگویم دردم سنگین شده است. در این دریای سیاه دنیا افتادهام و در گردابها مبتلا شدهام. نه شناگری کردم، نه به ساحلی رسیدم. نه به کشتی نجاتی نشستم. نمیدانم این غرقاب ها که برای من مهیا شده آخرِ آنها چه میشود. در دریای سیاه دنیا غرق شدم بعد باید در قبر غرق شوم بعد در قیامت. از آن غرق آخری میترسم. آه، آه!
«اَللّهُمَّ عَظُمَ بَلائى» خدایا دردم سنگین شده. الان که اینجا هستم خود را دست دشمن دادهام. نفس اماره دشمن، شیطان هم دشمن. مطیع هر دو شدهام. میترسم بمانم بر این حالت و از این دو دشمن منتقل به دشمنیهای بعد از این شوم.
«اَللّهُمَّ عَظُمَ بَلائى» خدایا دردم سنگین است، بلایم سنگین. راهها در پیش دارم. غریبم. از این عالم که میروم، در این راههای دور نه آشنایی دارم، نه منزل، نه رفیق، نه توشه، نمیدانم منزل کجا است. میترسم در آن عالم ویران سرگردان به منزل بمانم فَکذلک در همه این عوالم.
«اَللّهُمَّ عَظُمَ بَلائى» خدایا دردم سنگین شد. آتشهای گناهان همه در وجودم شعله گرفته است که ملائکه، وقت نماز میگویند: قُومُوا إِلَی نِیرَانِکُمُ الَّتِی أَوْقَدْتُمُوهَا عَلَی ظُهُورِکُمْ(7) برخیزید و آتشهایی که افروختهاید در پشتهایتان، و به نمازها آن آتشها را خاموش کنید. میترسم این آتشها بمانند وقت احتضار، آتشِ احتضار هم بیاید بر آنها افزوده شود. آتش قبر هم بیاید بالای آنها. میترسم بمانند تا آتش قیامت بر آنها افزوده شود. میترسم بماند تا آتش، آخرِ کار هم بیاید بالای آنها. خلاصه دردها سنگین است و این چند واهمهای که گفتم نمیدانم برای کدامیک از اینها گریه کنم. وَ لِما مِنْها اَضِجُّ وَ اَبْکى؟(8)
گفتم میترسم در تجارت باشم. زراعت سوخته باشم. غرق شده باشم. از ظلمات به ظلمات رفته باشم. آری برادر، کاروان عشق و ایثار رفتهاست و ما در خواب به سر میبریم. سؤال این است که کی بیدار خواهیم شد و راه را از کدام طریقشناس خواهیم پرسید؟ پس برادر بر ما است که در هر جا و با هر کسی باشیم علاوهبر عبادات واجبه در روز و شب لحظاتی چند هم باخدای خودمان بنشینیم به کردهها و گذشتهها فکر بکنیم. از بدهایش طلب مغفرت و آمرزش کرده و به آنچه باید میکردیم و نشده زاری و دعا بکنیم و عرض کنیم خدایا اصلاح کن آنچه از ما تباه شده و به اعمال نیکی که اگر صادر شده باشد به درگاه ربوبیاش شکر بکنیم، که دیگر کولهبارهای عجیب پشتهای ما را سنگین نسازد.
آری برادر چند لحظهای با خدا راز و نیاز نمودن و محاسبه اعمال، در جلوگیری از زشتیهای نفسِ شوم و ظالم، بسیار مؤثر میافتد انشاءالله.
برادر، منِ گنهکار بههیچوجه خودم را در مقام نصیحت نوشتن و دستورالعمل نوشتن نمیدانم و اینچنین قصدی هم ندارم ولیک درد دل است که با شما درمیان گذاشتم. برادر بر ماست که در تمام اوقات شبانهروز به یاد خدا باشیم. به یاد مهر و الطاف او باشیم. خدایی که جز سعادت بندگانش خواستار چیز دیگری نیست.
حسین جان مرا نیز عفو کن از اینکه جواب نامهات به تأخیر افتاد. امید بر آن است که ان شاء الله خداوند علّی عزّت نیز از ما گناهکاران نیز راضی و خشنود باشد. برادر از همگی شما التماس دعا دارم. دعا کنید که موفق باشیم ولی عُجب ما را نگیرد. دعا کنید که فقط خواستمان تحصیل رضای الهی باشد و جز رضایت او به چیز دیگری نیاندیشیم. دیگر عرض قابلی نیست. اگر این نامه را در ارومیه خواندید، حتماً سلام مرا به عموم برادرانی که با این ذره حقیر آشنایی دارند برسانید. علیالخصوص برادر عزیزم آقای محسن رنجی حفظه الله تعالی.
دیگر عرض قابلی نیست همهتان را به خدای بزرگ میسپارم.
10 مردادماه سال 1366 - اردبیل
[امضاء]
عبدالرضا(9) امامی
ای دل آن دم که خراب از می گلگون باشی
بی زر و گنج به صد حشمت قارون باشی
در مقامی که صدارت به فقیران بخشند
چشم دارم که به جاه از همه افزون باشی
کاروان رفت و تو در خواب و بیابان در پیش
کی روی ره ز که پرسی چه کنی چون باشی
[حافظ]
پاورقی:
[1] - جواد زنجانی(فرمانده وقت گروهان، از گردان قاسم لشکر 31 عاشورا)
2 - بخشی از دعای کمیل: خدایا! بلایم بزرگ شده و زشتى حالم از حدّ گذشته و کردارم خوارم ساخته و زنجیرهاى گناه مرا زمینگیر نموده
3 - خدایا بلایم بزرگ شده و تجارتم سود نکرده و حسرت نفس برایم مانده!
4 - تقلبی
5 - صیفی: ویژگی محصولی که در تابستان به عمل میآید.
6 - شتوی: ویژگی کِشتی که در زمستان بکارند و حاصلش در بهار یا تابستان به دست آید، مانند جو و گندم.
7 - قَالَ النبی صلی الله علیه و آله : مَا مِنْ صَلَاةٍ یَحْضُرُ وَقْتُهَا إِلَّا نَادَی مَلَکٌ بَیْنَ یَدَیِ النَّاسِ أَیُّهَا النَّاسُ قُومُوا إِلَی نِیرَانِکُمُ الَّتِی أَوْقَدْتُمُوهَا عَلَی ظُهُورِکُمْ فَأَطْفِئُوهَا بِصَلَاتِکُمْ. پیامبر صلی الله علیه و آله فرمود: هیچ نمازی نیست که وقت بجا آوردن آن فرا رسد مگر آنکه فرشتهای در برابر مردم فریاد میکند: ای مردم برخیزید و به آتشهایی که (به سبب ارتکاب گناهان) بر پشتهای خود افروختهاید بنگرید، پس شعله آن آتشها را به یاری نمازهایتان فرو نشانید. (من لا یحضره الفقیه، ج 1، ص 208؛ بحارالانوار، ج 79، ص 209)
8 - بخشی از دعای کمیل: و براى کدامین گرفتاریم به درگاهت بنالم و اشک بریزم؟
9 - نام شهید علیرضا است لکن برای احترام عبدالرضا امضاء نموده است.


خوابی که گم شد!
گویی حوض چشمانم لبریز از آب شده است. کافیست پلک چشمهایم فرود آید و آن را به جوی اشک بسپارد.
تصاویر، در پشت این آب لرزان چشمهایم می رقصد. پلک میزنم تا تصویر روشن شود. هوای روشنی از جنس صبح اما بدون آفتاب و یا اینکه آفتابی که تنها نور دارد برای روشنی، فضا را پر کرده است. مفهومی از زمان، حواسم را پرت نمیکند. فارغ از هرگونه زمان و مکان به دیدن چیزی مینشینم که تا بحال آن را تجربه نکردهام. بازخوانی خاطره نبود. بلکه گویی رخنه در زمان و مکان پدید آمده است و من از این فرصت بدست آمده به دیدار عزیزی در آن سوی عالم میروم.
سیال میشوم و دیگر قوانین جاذبه، مرا پابند خود نمیکند.
از آغاز جاری شدن آبی در زمین شروع میکنم و کمی از آن فاصله میگیرم در ادامه آبی به پهنای رودی آرام را میبینم. آدمهایی که ایستاده اند روی آب و با جاری آب، روانند. همه لباس بسیجی دارند. «داود عبدالله پور» را از میان آنان بازمیشناسم. لبخندی میزند. معصومیت همیشگیاش روی صورتش پیداست.
اوج میگیرم. در دوردست انگار کسی ایستاده است. به سمتش میروم. «علی حمدالهی» با آن لباس چریکی اش، یکی دو سال قبل از شهادتش را تداعی میکند. به شدت در آغوشش میگیرم. دستهایم را دور گردنش حلقه میکنم و فشار میدهم. داود پیدایش میشود. قبل از آنی که من به علی بگویم عوض شده ای؛ داود به من میگوید خودت عوض شده ای. علی را به سینه میچسبانم. آنقدری که گویا میخواهم وجودم را در کالبد او جای دهم. شوق می آید. نفسم در سینه حبس میشود و چشمهایم بارانی میشود.
ناگهان از خواب برمی خیزم. هنوز گرمای هم آغوشیم با علی را احساس میکنم. بدنم سرد میشود. خودم را با اشتیاق به زیر پتو میسپارم تا مگر هنوز گرمای علی را حس کنم. چشمها را میبندم اما این بار گویا که بخواهم یک فیلم را دوباره ببینم، قطعاتی از خوابم را مرور میکنم. خاطرات مزاحم میشوند. تصاویر خواب و بیداریم به هم می آمیزند و تفاسیر ذهن فعال میشود. نمیتوانم خودم را رها سازم. گویی در میان همهمه هزاران نفر بخواهم بخوابم. بارها در جایم جابجا میشوم. کاش میشد تنها با یک کلید روشن و خاموش، همه چیز را خاموش میکردم تا دوباره علی را در آن صحرا میدیدم. اما خوابم گم شد!
قبل از آنکه تمام آنچه دیده بودم را هم گم کنم؛ آنها را به واژه ها میسپارم و در قفس کاغذ رها میکنم.
نورِ جان در ظلمتآبادِ بدن گم کردهام / آه ازین یوسف که من در پیرهن گم کردهام
چون نفس از مدّعای جستوجو آگه نیام / اینقدر دانم که چیزی هست و من گم کردهام
(بیدل دهلوی)
حسین غفاری / ساعت 3:30 صبح، 13 آبان 1401

روز مرگ بر آمریکا برای اینکه پاسخی باشد برای:
شهادت زائران حرم شاه چراغ
شهادت حافظان امنیت
شهادت بسیجیان مظلوم
شهادت طلبه غریب
و ...
و هزاران حادثه کوچک و بزرگ که همه زیر سر آمریکاست.
خدایا این قدمهای امروز مرا برای شرکت در راهپیمایی بذیر. (آمین)

یادش بخیر وقتی در اصفهان بودم(1368 الی 1377) با استاد علی ظریفی اصفهانی آشنا شدم.
گاهی می شد در خانه هنرمندان اصفهان به خدمتش می رسیدم و ساعتها کار قلمزنی او را نگاه می کردم.
وقتی فهمیدم ایشان به عنوان یکی از نیروهای شهید چمران در جبهه بود، ارادتم به ایشان بیشتر شد.
یک روز که بر ایشان وارد شدم به قدری مشغول کار بود که متوجه حضور من نشد و من شعری در احوالات او سرودم و به ایشان تقدیم نمودم. دیشب که شنیدم ایشان فوت کرده ناراحت شدم. خدایش او را بیامرزد.
ای خوش آهنگ ای طرب افزای دل
در فضای جان ما سازی تو میل
می کشانی سوی آن بالای عیش
تا ببینم بزم آن والای عیش
نغمه این ضربه های خلسه ساز
در سماع آرد بگوید بیش راز
می روی با این قدمهای قلم
تا بر آن آستان محترم
خود چه دیدی اندر آن خلوتسرا
تا زدی این نقش بر این سرسرا
بر سبو نقشی زدی زیبا به کوش
آدمی را آرد این بی می به جوش
دست بردی تا بر آن سخت جان
شد به آواز قلم او نغمه خوان
خوش طرب شد این فلز از مست تو
رقص میکردی به زیر دست تو
از دل این قیر و این افزار سخت
آفتاب نقش تو آمد به تخت
خسرو خوبان به حق گفته است راست
نقش تو شیرین تر از شیرین ماست
بر فلز مرده می بخشی بقا
ای تو عیسای قلمزنهای ما
حسین غفاری، اصفهان
74/5/8

بسم الله الرحمن الرحیم
به استقبال محرم
بوی محرم است که از دور می رسد
دل را شرارهها به سر شور می رسد
بازم دهید پیرهن مشکی ام کزآن
چشمان بی قرار مرا نور می رسد
موسای عشق آمده اینک به کربلا
کاین راه عاشقی به خود طور می رسد
آن کار ناتمام خلیل از ورای قرن
اینجا چه عاشقانه به منظور می رسد
کم مانده است تا که قیامت شود بپا
زین نفخت عزا که به این صور می رسد
این کاروان غم به چه بزمی رسیده است
بر جای آب نیز، عطش جور می رسد
حسین غفاری

بسم الله الرحمن الرحیم
استقبال از ماه محرم
بازم محرم آمد، یک قصه، صد حکایت
آتش به جان ما شد زین داغ بی نهایت
خورشید کربلا شد، مهمان آسمانها
تا بر جهان درخشد آن کوکب هدایت
او تشنه لب فدا شد تا تشنگان عالم
هر دم ازو بنوشند یک جرعه از ولایت
بر یار دلنوازم جان و سرم ببازم
کز او سری بریدند بی جرم و بی جنایت
«هل من معین»،سرّیست، تا دست ما بگیرد
گر نکته دان عشقی، شرح این قدر کفایت
در ظلمت ار بخواهی راهی به حق گشایی
زین راه بی نهایت از او بجو عنایت
او آیت خدا بود قرآن بی کتابت
بر نیزه هم سرودی یک نغمه از هدایت
یارب به روزگاران مهرش به دل نشاندی
هر دم تو تازه تر کن این داغ بی نهایت
حسین غفاری

بسم الله الرحمن الرحیم
یا حسین شهید
ما به این در نه پی حشمت و جاه آمده ایم
ما به این خیمه پی عفو گناه آمده ایم
ما زیاران حسینیم پس از عمری سال
بهر تقدیم وجود این همه راه آمده ایم
زورقش گرچه به طوفان بلا افتاده
ما بر آن عرشه اعلی به پناه آمده ایم
خفته در کرب و بلا گنج رسیدن به خدا
به گدایی به در خانه شاه آمده ایم
ماه و خورشید و ستاره به هم آمیخته است
ما به بین الحرم کشته ی آه آمده ایم
نه فقط لیلی از آن روی علی مجنون شد
ما به دیدار رخ ماه سپاه آمده ایم
چنگ اصغر به گریبان رباب است از آه
کهربایی شده رخساره چو کاه آمده ایم
آبروئیست اگر، از گل رخسار شماست
تشنگانیم و همه بر لب چاه آمده ایم
آن سفر کرده ی صد قافله دل، همراهش
همچنان می رود و بهر نگاه آمده ایم
بر من چاه نشین دلو نجاتی بفرست
به امید کرمت نامه سیاه آمده ایم
راز آن مُهر نماز من و آن تربت تو
سر به مُهریست که در وقت پگاه آمده ایم
حسین غفاری
_hun5.jpg)
بسمه تعالی
برای ماتم تو، بی بهانه میگریم
تو مُصحف ناطقی و آیه آیه میگریم
برای تو اشک ریختن تسبیح است
به یاد ذکر تو من دانه دانه میگریم
تو آن حقیقت اشکی به کارگاه وجود
سرشته گشته به خاکم، عاشقانه میگریم
یکی علی رفت و صد علی برگشت
برای آن یگانهی صد نشانه میگریم
بگو که نهر گشته سیر از جمال قمر
بر آن هلالِ قامتِ ماهدانه میگریم
نشسته مرغک عطشان به آشیان پدر
به زخم گلویش در آشیانه میگریم
تو ماندهای و سپاهی ز حق جدا مانده
برای غریبیات ای جان، غریبانه میگریم
دوباره عکس حرم را به این نگاه انداز
برای حوض نگاهت، ماهیانه میگریم
نشانده هر کسی از خود به روی تنت زخمی
برای هر نشانهی زخمت، بی نشانه میگریم
وارث زخم علی و حسن و مادر شد!
به عکسهای عجیب نگارخانه میگریم
تو رفتی و آتش زدند خیمهها را، من
برای فرو نشاندن آتش، کاسه کاسه میگریم
حسین غفاری