هذیان
يكشنبه, ۳۰ آبان ۱۳۹۵، ۰۶:۲۱ ق.ظ
سال63 بیمارستان طالقانی/ آقای فرخ رهالی فرمانده پایگاه مسجد امام رضا(ع) به دیدنم آمده بود..............................................................................................با نوک پایم، با
پوکه های فشنگی که زمین ریخته بود، بازی میکردم.
دست بردم چند تایش
را برداشتم. حالا که تمام دق دلی شان را خالی کرده بودند، جیرینگ جیرینگ میکردند.
ته یکی از آنها را نگاه کردم. سوزن صاف وسط چاشنی نشسته بود. باروت آتش گرفته بود
و مَرمی فشگ از لوله تفنگ بیرون جهیده بود.
در خاطرم تا
کارخانه اسلحه سازی عقب رفتم. کارگر بیچاره ای که بالاسر خط تولید این فشنگها
نشسته بود این روزهای مرا دیده بود؟! برای این همه گلوله، ماهیانه چند گرفته بود؟
شبها در خانه اش چگونه سر بر بالین گذاشته بود؟
پایم می سوزد. خون
ماسیده بر شلوارم تازه می شود. چفیه را سفت تر میکنم. هنوز آمبولانس نیامده بود.
دوباره به خانه
کارگر اسلحه سازی میروم. شاید او فکر میکرد این همه را برای دفاع از کشورش میسازد.
آهسته به او میگویم آخر من چه هیزم تری برایت فروخته بودم؟
گلوله روی استخوان
پایم ایستاده بود. کاش آدرس آن کارگر کارخانه اسلحه سازی را میدانستم. تا مرمی
سربی فشنگ را که در پایم جا خوش کرده بود را بعد از اینکه در بیمارستان از پایم
درآوردند؛ همان جوری خون آلود برایش می فرستادم.
بدنم دارد سرد می شود.
پلکهایم رها می شود. برف میبارد!
دستی روی پیشانی ام
می نشیند. گرم است. برفها آب میشود! کرکره پلکهایم را بالا میدهم. همان کارگر
کارخانه اسلحه سازی است. مرمی فشنگ را از نخی آویزان کرده و جلوی چشمانم تاب میدهد.
میگوید من امانتی ام را بردم. میرود و با رفتن او گویی تمام آفتاب توی حدقه چشمم
می افتد. یک مرتبه شب میشود. آهسته آهسته تصویر مردی سفید پوش با چراغ قوهای در
دست نمایان میشود. توی چشم دیگرم هم چراغ می اندازد. برمیگردد و به پرستاری که
آنجاست میگوید حالش خوب است . دارد به هوش میآید. فقط کمی هذیان میگوید.
سر می چرخانم.
کارگر کارخانه اسلحه سازی رفته بود. اما مرمی داخل کاسهای بالای سَرم بود. همان
جور خون آلود.
حسین غفاری، 95/8/26