بیدمشک

شمیمی از عالم فراخاکی

بیدمشک

شمیمی از عالم فراخاکی

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۵ مطلب در اسفند ۱۴۰۲ ثبت شده است

تفحص خاطرات

دوشنبه, ۲۱ اسفند ۱۴۰۲، ۰۹:۰۸ ق.ظ

شهید علی حمدالهی

از راست شهید علی حمدالهی، حسین غفاری، تابستان 1365، دزفول پادگان شهید مهدی باکری لشکر 31 عاشورا

 

جنگ به ظاهر تمام شده است!

گروه­‌های تفحص ایجاد شده­‌اند تا خاطرات زمین را بکاوند و کلمات مبارکی را که در صفحات سرخ زمین قرار گرفته‌­اند را بردارند و به آغوش کتاب خانواده‌­اش برگردانند.

گروه­های تفحص به سراغ رزمندگانی که در عملیات­ها حضور داشته‌­اند می­‌روند. خاطراتشان را روی زمین پهن می­‌کنند تا محل گنج‌ها‌ی پنهان را شناسایی کنند. جیر جیر شنی بیل مکانیکی و صدای برخورد بیل و کلنگ به زمین، سکوت خاک را به هم می­‌ریزد. حافظه‌­ی زمین را می­‌کاوند تا «آینه­‌های خاکی» را از زمین بیابند. می­‌شود تمام آسمان را در این آئینه‌­ها دید.

من نیز باید خاطراتم را تفحص کنم!   

گروه‌­های تفحص تنها جسم­ شهدا را از زمین بیرون می­‌کشند. اما در خاطرات من، شهدا نفس می­‌کشند. می‌­خندند. حتی گاهی نصیحتم می‌­کنند. خودم را در آینه نگاه می­‌کنم. پیر شده‌­ام. اما آنها پیر نمی‌­شوند! به همان شکلی هستند که در آخرین قاب نگاهمان افتادند.

حضوری بسیط و مجرد یافته‌­اند و همه جا حضور دارند و به ما گرفتاران مَحبس زمان می­‌نگرند. خاطره‌­ها چون آب زلالی دراین کوزه­‌ی جانم ریخته و گاه از تراوش آن خنک می‌­شوم.

«علی حمدالهی» همچنان می­‌خندد. «سعید خیرآبادی» هنوز مزاح می­‌کند و «کریم حسن­پور» معلم ابدی شده است.

این دانه­‌های خاک جانم به آب یاد، می‌­رویند. جوانه می‌­زنند. شکوفه می­‌دهند و چه میوه­‌های شیرینی به بار می­‌آورند. و شهدا چه لطف­ها دارند که از روزی خودشان به ما هم می­‌چشانند.

 «أُولَئِکَ لَهُمْ رِزْقٌ مَعْلُومٌ فَوَاکِهُ وَهُمْ مُکْرَمُونَ» (صافات، 41 و 42) 

 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۱ اسفند ۰۲ ، ۰۹:۰۸
حسین غفاری

کشف خاطره

پنجشنبه, ۱۷ اسفند ۱۴۰۲، ۱۱:۴۸ ق.ظ

اعزام نیروی تبریز، سال 1362، شهید امیر پورعین الله، محمدعلی حبیب نژاد، حسین غفاری و ...

 

عملیات خیبر

هور العظیم قبل از ادامه عملیات خیبر، ایستاده از راست: مهدی غفاری ، ؟، مهدی عیدی نژاد، حسین غفاری، قنبر غفاری

نشسته از راست به ترتیب ابراهیم علیزاده، مصدق، عربعلی قادری، میرقاسم قریشی، مرحوم حمید ابراهیمی، شهید مجید دیانت، مرحوم ذوالفقار حسنپور

 

در یک لحظه زمین لرزید! آسمان روشن شد! تیرها صفیر کشان، داغ و روشن، از کنار گوشمان رد می­‌شدند. وِزوِز مگسی را می­‌مانستند که به سرعت می­‌آمدند و دور می­‌شدند.

ایستادم تا در روشنای نور منورهایی که مانند خوشه­‌ی انگوری سپید، به آسمان جزایر مجنون آویزان شده بودند، تجمع دشمن بعثی در آنسوی میدان مین، که ما را به رگبار بسته بودند را پراکنده کنم.

ایستادم، اما گویی زمان هم ایستاد! گلوله‌­ای سرخ و آتشین، زوزه کشان به موازات سرم، در ایستگاه زمان، کنار گوشم ایستاد و چیزی زمزمه کرد. زبانش را نمی­‌فهمیدم. قلبم به یاری­‌ام شتافت و بجای ترجمه، برایم تفسیر گفت. اینکه اگر این گلوله چند سانتی­متر این­طرف­‌تر آمده بود، پیشانی­‌ات سوراخ شده بود.     

از خاکریز خودی که به سمت خاکریزهای دشمن رهسپار شدیم، یکریز این آیه را می­خواندم: «وَجَعَلْنَا مِنْ بَیْنِ أَیْدِیهِمْ سَدًّا وَمِنْ خَلْفِهِمْ سَدًّا فَأَغْشَیْنَاهُمْ فَهُمْ لَا یُبْصِرُونَ».

گویی چشمِ گلوله­‌ها هم کور شده بود و مرا نمی­‌دیدند. گویی گرداننده هستی، چیز دیگری را رقم می‌­زد. برخی را در همان میدان، از گلستان زمین ­چید مثل وحید نوری، جواد نوبخت، مجید دیانت، قربانعلی بنی­‌آدم، محمدباقر ببردل، حسین علیزاده و ... و با آنها نقدی حساب کرد! برخی را مانند بختیار اسمعیل‌­پور به خراش گلوله­‌ای رهسپار عقبه کرد تا در دیگرجای و چند سال بعد به مهمانی­‌اش فرا خواند. برخی را رهسپار اسارت کرد مانند رحیم حسنپور تا چیزهای تازه‌­ای یاد بگیرند.

و قلبم همچنان از آن یک کلمه­‌ی گلوله که در گوشم خواند، تفسیرهای گوناگونی به روایت­‌های مختلف بیان کرد. و حالا که دقیقاً چهل سال از آن روز می‌گذرد، دوباره گوشزد می­‌کند که یادت هست که تو چرا نرفتی و ماندی؟ گویی هنوز ایستاده‌­ام و انگشت روی ماشه­‌ی آرپی­‌جی گذاشته‌­ام و گلوله بیخ گوشم نجوا می­‌کند...

زمان دوباره به جریان می­‌افتد. گلوله رد می­‌شود. ماشه را می­‌چکانم. موشک شلیک می­‌شود. با آیه‌­ی «وَمَا رَمَیْتَ إِذْ رَمَیْتَ وَلَکِنَّ اللَّهَ رَمَى» موشک را بدرقه می‌­کنم. می­‌خواهم چُپق آرپی­‌جی را دوباره چاق کنم که می­‌بینم از کمکم بختیار، خبری نیست و او در همین گیر و دار مجروح شده بود. از کمک دیگرم رحیم، که معلم است موشکی می­‌گیرم.

شاید «طی‌­الارض» را همانجا تجربه کردیم! چون هنوز هم نمی­‌دانم کی از آن میدان مین گذشتیم و کی­ به خاکریز دشمن رسیدیم.

دوباره می­‌نشینم و مروری دوباره می­‌کنم. شاید خاطراتم را کشف کنم!

همه‌­ی خاطرات، آن چند ساعت میدان نبرد نبود. بودنمان در آن ساعت، بودنمان با آن آدمها، بودنمان در آن مکان، قطعاً پیامهایی داشت و دارد که تمام فرستنده­‌های آنروز، آنها را مخابره کردند. باید گیرنده‌­هایم را تقویت کنم و به بازخوانی پیامها بنشینم. شاید فرجی حاصل شد...

 

بازخوانی خاطره  17 اسفند 1362، لشکر 31 عاشورا، گردان حمزه سیدالشهداء، جزایر مجنون

17 اسفند 1402، ارومیه، حسین غفاری

 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۷ اسفند ۰۲ ، ۱۱:۴۸
حسین غفاری

ادامه خیبر

شنبه, ۱۲ اسفند ۱۴۰۲، ۱۰:۰۴ ب.ظ

ایستاده از راست : شهید جلیل مؤذن، حبیب نجف پیر

نشسته از راست: بایرام مصطفوی، محمدعلی حبیب نژاد، محرم مصطفوی

............................

بسم الله الرحمن الرحیم

بعد از عملیات خیبر چند گردان به جزایر مجنون اعزام شدیم. ما در گردان سیدالشهدا به فرماندهی اروجعلی شکوری* بودیم. یک شب آقا مهدی باکری پیام آوردند که حضرت امام فرموده بروید جزایر را حفظ کنید!

شبانه سه گردان به خط منتقل شدیم تا آرایش نظامی عراق را به هم بزنیم تا نتواند پاتک بزند.

در هر صورت آن شب خط مقدم را با هدف برهم زدن خطوط دشمن پشت سر گذاشتیم. داستان عجیبی بود که من هر دو خدمه آرپی جی ام را همان اوایل از دست دادم. شهید بختیار اسمعیل پور* و رحیم حسن پور*. که اولی توانسته بود خود را به عقب بکشد ولی رحیم در آن عملیات زخمی شده و در در طرف دشمن مانده و اسیر شد.

من، حبیب نجف پیر، محمدرضا موحد، محمدرضا پورولی، آقای جوانمرد، عادل حداد* و چند نفر دیگر در یکجا بودیم و بالای خاکریز عراقی ها بودیم. قرار بود آفتاب نزده به مواضع خودی برگردیم. نزدیک فجر با راهنمایی های شهید عادل حداد به عقب برگشتیم. صبح با دوربین می­شد شهدای مانده ما بین دو خط را دید. با حبیب و عادل در یک سنگر بودیم که دیدیم یک تویوتای حامل مجروحان دارد به عقب می رود.

همانجا برادرمان محمدعلی حبیب نژاد* را دیدیم که ما بین مجروحان بود و به ما دست تکان می داد. آمادگی بدنی او باعث شده بود به هر مصیبتی بود با آن حال مجروحیت خودش را به عقب بکشد.

ترکشهای آن روزها حالا برایش دردسر شده و در منزل است با آلزامر درگیر. 

برای شفایش دعا کنیم.

 

اروجعلی شکوری متولد 20تیرماه 1326 وفات: 6 اسفند 1385

بختیار اسمعیل پور بعدها در 19 مهرماه سال 1366 به شهادت رسید.

رحیم حسن پور بعد از مدتی از اسارت آزاد شد.

عادل حداد بعدهای در کربلای 5 در 20 دی ماه 1365 به شهادت رسید.

 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۲ اسفند ۰۲ ، ۲۲:۰۴
حسین غفاری

اُنس با شهدا

يكشنبه, ۶ اسفند ۱۴۰۲، ۱۱:۰۲ ب.ظ

پیام گذاشته بودند در گروه که جمعه سر مزار شهید رسول تعاون باشیم.

کار خوبی بود.

ما هم رفتیم به همراه مهران حاجیلو و سجاد نصرالهی.

صبح جمعه بود و برخی لابلای مزارها، شهدا را به نظاره نشسته بودند و فاتحه ای می خواندند و سر مزار بعدی می رفتند.

وقتی جمع پراکنده از بالای سر شهدا سر مزار رسول جمع شدند، پس از قرائت فاتحه، بازار خاطرات داغ شد.

حاج باقر نجف پیر از جلیل مؤذن خاطره ای گفت که برایم تازه بود:

... روزی که شهدای کربلای 5 را دفن کردند من جمله شهید جابر سیفی را، عصر با حسن ناخدا و جلیل آمدیم سر مزار شهید سیفی. ردیف پائین این شهدا هم کنده شده بود و داشت آماده سازی می شد. بعد از اینکه جلیل سر مزار شهید سیفی حسابی گریه کرد، همان ردیف پائین آنها که امروز مزار خودشان شده، در یک قبر دراز کشید و با همان چشمان بارانی اش گفت سنگ قبرها را بگذارید. چند تا سنگ گذاشتیم. گفت همه را بگذارید. کمی نصیحت و این چه کاریه و ... ولی اصرار کرد که سنگها را تمام بچینیم. در هر صورت تمام سنگها را گذاشتیم و از آن زیر صدای گریه اش بلند بود. کمی منتظر ماندیم و بعد رفتیم و او را از قبر بیرون کشیدیم با آن چشمهای بارانی اش...

..................

از راست: شهید جابر سیفی، باقرنجف پیر، شهید جلیل مؤذن، داود صادق زاده، مهدی جوان

 

جلیل خیلی زود خودش را به منطقه می رساند و در عملیات تکمیلی کربلای 5 رفیق راه شهید سیفی می شود و در همان قبری که خوابیده بود ، به خواب ابدی فرو می رود.

جلیل مؤذن خوش الحان متولد 12 مهرماه 1345 و شهادت 5 اسفند 1365

ردیف عقب از راست: شهیدجعفر صادق کاملی، شهید باقر سنبلی، شهید باقر نیکزاد، شهید جلیل مؤذن، حسین غفاری، شهید مرتضی میلانی، شهید بهروز درستکار، رضا نگهبان(سرش پائین)

ردیف جلو از راست: شهید گوارا، شهید سعید خیرآبادی، مجید فشاری، شهید رسول تعاون، یعقوب باغبان

 

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۶ اسفند ۰۲ ، ۲۳:۰۲
حسین غفاری

غارت پادگان مهاباد

پنجشنبه, ۳ اسفند ۱۴۰۲، ۰۹:۵۹ ق.ظ

هوالعلیم

استان آذربایجان غربی از آن استانهای مرزی است که هرگاه حکومت مرکزی دچار تزلزل یا ضعفی می­ شد یا کشورهای مرزی هوس اشغال به سرشان می ­زد و یا غارتگران و چپاول کنندگان فرصت را غنیمت شمرده و بنای تاراج هست و نیست مردم را می­ کردند.

این وقایع در طول یکصد سال قبل از پیروزی انقلاب اسلامی بارها اتفاق افتاده و هر بار مردم مظلوم آن دیار، خصوصاً ارومیه خسارات زیادی از این وقایع دیدند. در روزهای واپسین نظام شاهنشاهی دوباره این وقایع در قالبهای دیگری در حال شکل گیری بود.

یکی از این وقایع، غارت پادگان مهاباد بود که بعدها متأسفانه از همین سلاحها علیه نظام نوپای اسلامی استفاده شد. افرادی چه از دولت وقت موقت! و چه ضدانقلابی که به هر طریق نفوذ کرده بودند این واقعه را به راه انداختند. از این مدل اتفاقات در سنندج هم به راه افتاد که خسارات سنگینی را به مردم تحمیل کرد و سالها نظام، قربانی برخی دستورات و تصمیمات دولت موقت بودند.

یکی از شاهدین جریان پادگان مهاباد جناب سروان مرحوم حسین خردمند بود که آن اتفاقات را به حافظه تاریخ سپرده است. آقای حسین خردمند متولد 1315 بوده و در سال 1383 در جوار رحمت حق آرمیده­ اند و این مطالب که در داخل دست نوشته ­های ایشان بود، از طریق فرزند ایشان جناب مهندس «محمدرضا خردمند» برای انتشار در اختیار اینجانب (حسین غفاری) قرار گرفت:

محمدرضا خردمند

محمدرضا خردمند و حسین غفاری

 

حسین خردمند

مرحوم آقای حسین خردمند

 

بسم الله الرحمن الرحیم

وقایع تاریخی که از مورخه 23/11/57 تا مورخه 29/11/57 در پادگان مهاباد واقع شده.

اینجانب «حسین خردمند» که در تاریخ فوق الذکر که سروان پنج ساله در پادگان مهاباد رئیس رکن4 گردان پیاده 167 بودم، عیناً وقایعی را که در زیر شرح داده م یشود ناظر بودم.

در 22 بهمن ماه سال ۱۳۵۷ تمام پادگانهای ارتش ایران با مردم اعلام همبستگی کردند و مردم آزادانه جهت تماشا و بازدید از پادگانها رفت و آمد می کردند و نظامیان هم آزادانه در داخل شهرها و خیابانها رفت آمد می کردند. اما پادگان مهاباد بر خلاف سایر پادگانها با مردم مهاباد بعلت اهمیت پادگان اعلام همبستگی نکردند. چون فرمانده تیپ 3 دلاور مهاباد تیمسار «پزشک­پور» از منظور و نیات مردم مهاباد کاملاً آگاه بوده، بدین جهت مانع ورود مردم به داخل پادگان می شدند و مردم هم می گفتند تمام پادگانها با مردم اعلام همبستگی کرده و چرا پادگان مهاباد اعلام همبستگی نمی­ نماید و مانع ورود مردم به پادگان می شوند؟

فرمانده پادگان همچنان تا مورخه57/11/29 از ورود مردم به داخل پادگان ممانعت بعمل می­ آوردند و در مورد مقاصد مردم هر روز با مرحوم آیت الله طالقانی تلفنی در تماس بود. ایشان به فرمانده پادگان دستور می دادند که بهر [طریق] از ورود مردم به پادگان جلوگیری نمائید تا پادگان بدست مردم مهاباد نیفتد چون نیات مردم مهاباد بر خلاف مردم سایر شهرها بودند تا اینکه در مورخه 57/11/28 چند نفر از هیأت دولت از جمله «داریوش فروهر» و «مُکری» و «ملانوری» از تهران به شهر مهاباد آمدند و در فرمانداری مهاباد جلسه­ای تشکیل دادند و فرماندهی تیپ 3 دلاور تیمسار پزشک­پور را هم به فرمانداری دعوت نمودند تا غروب همان روز در فرمانداری بوند. در فرمانداری به فرمانده تیپ گفته بودند که ما از طرف دولت آمده ­ایم این سوء تفاهم بین پادگان و شهر مهاباد را بامر دولت از بین بریم و مردم بیایند از پادگان بطور دوستانه بازدید نموده و سربازان هم بروند و در داخل شهر ایاب و ذهاب نمایند تا سوء تفاهم از بین برود و پرسنل گردانها که هفت روز بود در دور پادگان داخل مواضع بوده تا در صورتی که مردم بخواهند با زور وارد پادگان شوند، از پادگان دفاع نمایند تا پادگان بدست مردم مهاباد نیفتد تا در صبح روز57/11/29 فرمانده پادگان دستور فرمودند که پرسنل را از داخل مواضع بداخل پادگان بیاورید و اسلحه ­شان را جمع ­آوری و در اسلحه ­خانه بگذارند و پرسنل آماده باشند که ملانوری از طرف دولت می­ خواهند به پرسنل پادگان مهاباد سخرانی نمایند پس دستور فرمانده تیپ 3 دقیقاً اجرا گردید.

خیانت سرهنگ دوم قادری فرمانده گردان 115 پیاده

پس از آنکه فرمانده تیپ 3 غروب مورخه57/11/28 از پیش هیأت دولت از فرمانداری به پادگان مراجعت می­ نمایند آن وزیران خائن به سرهنگ «قادری» دستور می دهند فردا که پرسنل تیپ اسلحه خود را به اسلحه ­خانه ­ها تحویل می دهند، افسران و درجه ­داران و سربازان کُرد اسلحه خود را به اسلحه­ خانه تحویل ننمایند تا کلیه پرسنل که اسلحه خود را تحویل دادند تا افسران و درجه ­داران دیگر را که مسلح نیستند دستگیر نموده و در پاسدارخانه زندانی نمایند. لذا این نقشه خائنانه در صبح مورخه57/11/29 دقیقاً بمورد اجرا گذاشته شده پرسنل تیپ پس از اینکه اسلحه خود را به اسلحه­ خانه ­ها تحویل دادند در آسایشگاه خود منتظر آمدن ملانوری جهت سخنرانی به تیپ بودند

که هروقت نامبرده آمده باشند پرسنل جهت شنیدن سخنرانی نامبرده در میدان صبحگاه حاضر شده به سخنرانی وی گوش داده باشند.

من و معاون گردان سرگرد «آهنگی» در دفتر فرماندهی گردان سرکار سرهنگ ۲ «مختاری» نشسته و منتظر آمدن ملانوری به سخنرانی بودیم در این هنگام یک نفر درجه دار کُرد بنام «گوهری» با دو نفر سر باز کُرد مسلح به داخل دفتر فرماندهی گردان آمدند و به معاون گردان گفتند جناب سرگرد آهنگی لطفاً به پاسدارخانه بیائید. ایشان گفتند من پاسدارخانه کاری ندارم. چرا بیایم. آن درجه ­دار جواب دادند که حرف اضافی نزنید بلند شوید و بیائید. سرگرد مذکور دیدند که اوضاع وخیم است. بلند شدند و با آنها به پاسدارخانه رفتند. پس از رفتن آنها من به فرمانده گردان گفتم حالا می­ آیند و مرا هم احضار می نمایند.

پس از چند دقیقه دیدم همان درجه دار با دو نفر سرباز مسلح آمدند و گفتند جناب سروان خردمند شما هم بیائید به پاسدارخانه. من بلند شدم و با آنها بطرف پاسدارخانه حرکت کردیم. وقتی که به جلو پاسدارخانه رسیدیم دیدم که دو نفر کُرد مسلح در جلو پاسدارخانه تفنگ در دست مراقب پاسدارخانه هستند همینکه چشم آن دو نفر کُرد مسلح بمن افتاد با صدای بلند به آن درجه دار گفتند بگذار تا ما این افسر را ترور بکنیم چون ایشان تمام افسران و درجه­ داران کُرد را محکوم کرده ­اند. هیچ یک از افسران و درجه­ داران کُرد نمی توانند با این افسر مباحثه دینی نمایند. همه را فوراً محکوم می نمایند. آن درجه­دار در مقابل خواسته آن دو نفر کرد مسلح جواب دادند فعلاً وقت ترور نیست.

پس ما داخل پاسدارخانه شدیم دیدیم که تمام افسران تیپ و معاون تیپ سرکار سرهنگ «سررشته» و فرمانده گردانها همه در پاسدارخانه بازداشت هستند. پس از یک ساعت صدای شلیک تیری بگوش­مان رسید و خبر آوردند که نگهبان دم منزل فرماندهی، تیمسار پزشکپور را با تیر زده است. پس از یک ساعت از لشکر هلی­کوپتری آمده تیمسار مجروح را جهت معالجه به پادگان ارومیه بردند.

ظهر وقت ناهار شد که دیدیم سرهنگ قادری به افسران بازداشت در پاسدارخانه، ناهار آوردند. همه بازداشت شدگان با صدای بلند گفتند ما ناهار شما افسر خائن را اصلاً نمی خوریم، بردارید ببرید. شما به تمام پادگان خیانت کردید. غذا را بردند. تا دم غروب در پاسدارخانه بودیم تا معاون سرهنگ قادری، شام آوردند و اظهار داشتند که ناهار هم نخورده ­اید بیائید شام بگیرید و بخورید. به ایشان هم گفتیم ما شام افسران خائن را نمی­ خوریم بردارید ببرید. ایشان قسم خوردند که من از هیچ چیز خبری ندارم. بالاخره کسی شام نگرفت تا ساعت 8 سرهنگ قادری دوباره به پاسدارخانه آمدند و گفتند وزیران دستور داده ­اند که افسران گناهی ندارند فوراً آزاد نمائید لذا در پاسدارخانه را باز کردند و ما از پاسدارخانه خارج شدیم همینکه دم در پادگان رسیدیم دیدیم که صد نفر مسلح می خواهند داخل پادگان شوند و پادگان را غارت نمایند ولی مانع ورودشان می­ شوند.

همان شب ساعت ده شب را اعلام حکومت نظامی م نمایند که اگر کسی به پادگان وارد شود تیر باران خواهد شد. نصف شب57/11/29 چندین دستگاه ماشین بداخل پادگان آورده و قفل تمام اسلحه­ خانه ­ها را می­ شکنند و تمام اسلحه ­خانه ­ها را غارت کرده با همان ماشین­ها بداخل جنگل­های سردشت می برند و آنجا نگهداری می نمایند تا در صورت لزوم بر علیه دولت بکار ببرند. و در دور پادگان تعداد پنج دستگاه تانک ام 47 بودند که آنها را هم بداخل جنگهای سردشت برده بودند.

صبح روز 30/11/57

به تمام سربازان غیر کُرد پول کرایه ماشین داده به اوطانشان فرستاده بودند و افسران و درجه­ داران غیر کُرد هم به خانه ­های خود رفتند و تا یک ماه بلا تکلیف در خانه خود بودند که بوسیله رادیو تلویزیون اعلام کردند که پادگان مهاباد دایر شده؛ افسران و درجه داران بروند و خود را به فرمانده پادگان معرفی نمایند. ما هر روز صبح از ارومیه به پادگان مهاباد می­ آمدیم و پس از حضور و غیاب، دوباره به خانه خود مراجعت می­کردیم. مدت یک ماه ما هر روز می ­آمدیم و ظهر بر می ­گشتیم تا [اینکه] اول تیر ماه من پیش فرمانده لشکر رفتم و شکایت کردم از بلا تکلیفی خود تا فرمانده لشکر دستور فرمودند خردمند را معاون گردان ۱۳۲ در ارومیه بگذارید. من تا اول دی ماه سال ۵۸ معاون همان گردان 132 پیاده بودیم که اول دی ماه بافتخار بازنشستگی نایل شدیم. این بود وقایع تلخ پادگان مهاباد که من حسین خردمند شخصاً ناظر خیانت سرهنگ قادری بودم و در تیر ماه سال ۵۸ سرهنگ قادری را جهت پاره توضیحات به تهران احضار کردند که نامبرده از ترس خیانت خود به تهران نرفتند و فراری شدند و فرار نامبرده تا حال هم ادامه دارد.

79/11/25

حسین خردمند

ص اول دست نوشته های آقای خردمند

صفحه آخر(7) دست نوشته های آقای خردمند

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۳ اسفند ۰۲ ، ۰۹:۵۹
حسین غفاری